ارسالی از افغانستان

منیژه رحیمی

دخترم

نگران تو ام

و هم سالانت

که مبادا وحشت

شاخه های کوچک کودکی تان را بشکند

که مبادا دندان گرگ اندیشان تا دامان تان برسد

و شادی تان طعمه ی کفتاران شود

هنوز کودکی و نمی دانی

نه از بلندای خدایی که بر فرازت حکمروایی می کند چیزی می فهمی

و نه خبر داری افسار دین دست کیست

نه از بمب و خمپاره و باروت چیزی می فهمی

و نه از این که انسان در این سرزمین

آسیب پذیر تر از گنجشکان است

خیره می شوی به دور دست

و بی آن که کسی چیزی گفته باشد می خندی

با آن چهره ی کودکانه

و دست هایت

که چون هستی انگشتانم را چسبیده است

می خواهم بلند بشناسمت دخترکم

می ترسم این ویرانه ویرانت کند

چون ناهید

چون فرخنده

و چون هزاران دختری

که جنسیت در این بیغوله به باد شان داده است

می ترسم از تصور این که دستانت را دست اهریمنان ریشو لمس کنند

می ترسم از این که فردا در اندیشه ات به جای انسان وحشت بروید

و از این که چشم های زیبایت جای بهار با گریه بنشینند

زندگی چون سوسماران سرگردان

هر روز از من و تو قربانی می گیرد

با پرچم های رنگین

و اسم های عجیب و غریب

با چهره هایی که از آن ها وحشت نمایان است

می خواهم پس از من

بر فراز زنانه گی ات بایستی

فریاد بزنی

و چون من برای فردای فرزندانت برزمی

نترس دخترم

ولو اگر تیغ اهریمنان تا شاهرگت رسیده باشد

آسمان از دود تاریک شده باشد

و اگر حتا دستانت به تو خیانت کند

قلبت را نگهدار

و فکری را که در سر داری

آرزوی من این است

که آهوانه ترین چشم ها و آهنین ترین بازوان

از تو باشد

و دشمنانت با شنیدن نامت

نان خوش از گلو پایین نبرند

می خواهم بلند باشی و سربلند

چون پرچمی که همیشه بر فراز انسانیت

در اهتزاز است

و باوری که خورشید از همسایه های او است

برگرفته از نشریه هشت مارس شماره 55

فوریه ٢۰٢٢ / بهمن ١۴۰۰