یک روز در دادگاه / داستان کوتاهی از پریسا منصوری

داستان کوتاهی از پریسا منصوری:

یک روز در دادگاه

با بیآرتی رفتیم. ایستگاه ونک پیاده شدیم. نمیدانستم دادگاه خانواده، کجای میدان است. راستش آنجا مسیر همیشگی ما نیست و از خود میدان هم شاید چندبار فقط گذر کرده باشم. الهام اما چندباری میشود که میآید و تقریبا دیگر میشناسد. خودش که میگوید میدان ونک نه، میدان طلاق. اینبار من همراهش آمدم که تنها نباشد.

از در اصلی که وارد میشویم سمت راست، ورودی زنان و سمت چپ ورودی مردان است. ورودی یک کیوسک کوچک است که باید موبایل را تحویل داد و کیفت را باز میکنند و میگردند. همانجا در مورد حجاب گوشزد میکنند که اینجا دادگاه است و رعایت کنید.

در ورودی ساختمان، دو سرباز ایستادهاند و زنی چادری با دستکش مشکی که روی صندلی نشسته و یکی در میان به زنهایی که وارد میشوند میگوید: «خانوم روسریات رو بکش جلو.»

ما سریع وارد شدیم. دنبالمان آمد و جلویمان را گرفت که «مگه با شما نیستم؟»

الهام گفت: «چی شده؟ چی گفتید؟»

دستشو گذاشت رو شونهی من و گفت، «سرتون رو میندازین پایین دِ برو که رفتی. چرا با این مانتو دادگاه اومدی؟ کدوم شعبه کار دارید؟»

گفتم: «مانتوم، چشه؟»

گفت: «مناسب دادگاه نیست. کدوم شعبه میری؟»

گفتم: «مانتو مناسب دادگاه چه شکلیه؟»

الهام سریع گفت: «خانم، خواهرم همراهه، تا حالا نیومده بوده، میریم شعبهی 203 برای کار من.»

گفت: «هرچی دیگه اینطوری نیایها. اینجا دادگاهه، اینجوری هم منرو نگاه نکن. میتونم نذارم بری.»

الهام باز جلو آمد و گفت: «خانم گفتم باشه دیگه، بیخیال، از جلسهی دادگاهم عقب میفتم.» و دست من را گرفت و کشید برای رفتن.

از پلهها بالا رفتیم. طبقهی سوم. تا رسیدیم دختر جوانی داشت گریه میکرد و بلندبلند و با داد به زنی که کنارش ایستاده بود میگفت: «مامان چطور اینهارو نشناختیم؟ این همه نون و نمک خوردن آخرش این باید بشه؟»

بعد رو کرد به چند نفر که آن طرفتر ایستاده بودند.

«عمو رضا ده ساله به بابام میگی داداش، نشستی پاشدی گفتی شما از فامیل بهترید. این بود جواب محبتهای بابا مامانم؟ دسته گل پسرت رو لاپوشونی میکنی؟ بعد هم میریزید سرم که تو حساسی. مگه چی شده؟»

دوطرف انتهای هر سمت سالن، راهروی کوچکی بود با دو در روبروی هم که هر کدام یک شعبه بود.

هنوز نوبت الهام نشده بود. منتظر ایستادیم که زن جوان کناریام پرسید: «مشکل تو چیه؟ شوهرت چه جوریه؟»

گفتم: «خواهرم داره جدا میشه.» به الهام اشاره کردم.

گفت: « آها باهمید؟ من تازه پرونده باز کردم.»

پرسیدم: «مشکل شما چیه؟»

انگار منتظر بود تا بپرسم. سرش را نزدیک سرم کرد و گفت: «ببین من خیلی گرمم.» بعد سرش را برد عقب نگاهم کرد و ابروهایش را بالا برد و گفت: «چه کنم؟ دست خودم نیست»

گفتم: «خب؟ اینکه بد نیست.»

باز نزدیک آمد.گفت: «شوهرم نمیتونه راضیم کنه. پسر بدی نیست. چقدر احترام خانوادهم رو داره. انقدر که مامانم عاشقشه و یه امید میگه دهنش برنمیگرده. ولی خب، آخه چه کنم؟ خیلی بهم فشار میاد، اذیت میشم.»

گفتم: «خانوادهات چی میگن؟»

گفت: «نمیتونم اینرو بهشون بگم. یه بار به مامانم گفتم دلم با امید خوش نیست. یک قشقرقی بهپا کرد که یعنی چی، خوشی زده زیر دلت، پسر به این آقایی. حالا فکر کن بشینم روبروی مامانم بگم ارضا نمیشم. گیسام رو میکنه که خاک بر سر بیآبروت.»

گفتم: «خب پس چهجوری اومدی برای طلاق؟»

در گوشم گفت: «با یه پسره دوست شدم. یعنی خب، جور شدم باهاش. میدونی دیگه خیلی اذیت میشدم. دل رو زدم به دریا گفتم بیام درخواست بدم. یک مدت جنگ و دعوا دارم و میزنن تو سرم. تهش کتک هم میزنن ولی آخرش مجبور میشن قبول کنن. بعد زود ازدواج میکنم دهنشون رو میبندم. با همین پسره.»

گفتم: « به پسره چی گفتی؟ اون چی میگه؟»

گفت: «گفتم. خیلی غیرتیه. اصلا همش غیرتیبازی درمیاره. میپرسه کجا رفتی چیکار کردی؟ میگه اسم شوهرت رو جلوم نیار.»

گفتم: «خودت رو از چاله نندازی تو چاه.»

گفت: «نه آدم بدی نیست. نه که الان شرایط اینجوریه، حساس شده خب. بعد درست میشه.»

نگاهش کردم. به چشمهای سیاهش. به صورت گرد سبزهاش و خواستم باز بگویم مراقب باش که در یکی از شعبهها باز شد و شماره پروندهای را خواندند.

زن خداحافظی و کرد و گفت: «این شمارهی منه.»

به فاصلهی کمی شعبهی دیگر شماره پروندهای را خواند که الهام بلند شد. دستهایش را گرفتم، یخ بود. رفت داخل اتاق.

اضطراب داشتم. روی صندلی نشستم. زن و مردی که صدایشان از پلهها میآمد وارد سالن شدند.

مرد بلند بلند میگفت: «نشونت میدم. وایسا. بالاخره کار خودترو کردی؟ یه طلاقی بهت نشون بدم.»

زن پرونده بهدست آمد کنار من نشست. نفسنفس میزد. لبهایش خشک بود. او هم بلند گفت: «بیست ساله دارم از دستت میکشم. بیست ساله داری با روانم بازی میکنی. بسه دیگه. بسه.»

مرد که تکیه داد به دیوار گفت: «چی زر میزنی؟ باز ننه منغریبم بازیت گل کرد؟ البته ارثیه. خانوادگی همینطورید»

زن گفت: «آره من ننه منغریبم بازی درمیارم. تو خوبی من دارم الکی میگم.»

بعد رو کرد به من و بقیه و گفت: «این مرد یک هفته بعد عروسی وقتی فهمید من سیر دوست ندارم دنبالم کرد که باید سیر بخوری، خوبه. اول فکر کردم داره شوخی میکنه. میخندیدم و فرار میکردم و اینهم دنبالم. بعد رسید بهم، نشوندم روی مبل، با این هیکل نرهغولش خودشرو انداخت روم و دستامرو گرفت و انقدر فکمرو فشار داد تا دهنم باز شد و چند تا سیر انداخت تو دهنم. بعد دهنمرو به زور بست و دماغمرو گرفت تا مجبور شدم قورتشون دادم. بعد خوشحال بلند شد که دیدی تونستی بخوری. هر وقت دعوامون میشد نصف شب یکجوری اذیتم میکرد. من ساده اول باورم میشد که این خوابه. نگو میخواد بترسونتم و به قول خودش ادب کنه.»

زن به من نگاه کرد و ادامه داد: «خانم! پا میشد دستاشرو مینداخت لای موهام، سرمرو میکشید و با چشمای بسته هوار میزد و پرت و پلا میگفت. بعد که حسابی من درد میکشیدم و میترسیدم و گریه میکردم، چشماشرو باز میکرد که من کیام اینجا کجاست؟»

ناخودآگاه به مرد نگاه کردم ولی سریعا رو برگرداندم. مرد چشمهایش را گشاد کرده بود و با حرص آمد طرف زن که چند نفری گرفتنش. داد زد: «خفه شو. خفه شو زنیکه»

زن که نشانههای ترس و شجاعت را باهم داشت. تکانی خورد اما باز ادامه داد: «خفه نمیشم. نمیتونی خفهام کنی»

اینبار رو کرد به زن دیگری که آن طرفش نشسته بود و گفت: «بچهی دو سالهرو میبرد تو بالکن از دست آویزون نگه میداشت که حرف مفت بزنی میندازمش. بعد هم که بزرگتر شد تهدید کرد، بچهرو ازت میگیرم. قانونا بچه مال منه. حالا هم همش رومخ بچه کار میکنه مامانت دوست نداره که میخواد طلاق بگیره.»

مرد با حرص خندید و گفت: «طلاق طلاق میکنه انگار خونهی باباهه کاشته بودن براش. خوبه قهر میکردید سر دو روز لگد به ماتحت راهنمایی میشدید به طرف خونهی شوهر»

زن داد زد: «حالا دیگه بابام نیست، طلاقم رو میگیرم.»

الهام از اتاق بیرون آمد. بلند شدم رفتم جلو. پرسیدم: «چی شد.» جواب داد: «بریم، میگم.»

پلهها را آمدیم پایین، صدای زن و مرد همچنان میآمد.

دم در موبایلها را گرفتیم و از در بیرون آمدیم. الهام نفسی کشید. شالش را عقب میداد. گفت: «خانومهرو که رد شد دیدی؟» پرسیدم: «کدوم؟»

گفت: « از کنارمون رد شد. الان وایساده برای ماشین، پسرش هم پیششه.»

برگشتم دیدم. گفتم: «خب. چی شده؟»

گفت: «اون مرده هم که اون طرفتر وایساده، شوهرشه. سری قبل بالا که بودم باهام حرف زد. براتون تعریفشرو کردم. گفتم میگفت از شوهرم متنفرم. ولی قاضی گفته دلیل محکمه پسند نداری و باید تمکین کنی»

گفتم: «آها، آره گفتی.»

راه افتادیم طرف ایستگاه اتوبوس.

الهام دوباره برگشت و زن را از دور نگاهکرد و گفت: «میدونی، غمگین بود، ولی نه فقط غمگین. خشمگین بود. میگفت چی برای از دست دادن دارم؟ زندگیمه که دست بهدست هم دادن برای گرفتنش. ولی تا جاییکه بتونم نمیذارم»

برگرفته از نشریه هشت مارس شماره 49

فوریه 2020 / بهمن 1398