زنان زندانی سياسی سخن می گويند

زنان زندانی سياسی سخن می گويند!

پگاه روشن


در ترکیه با بنفشه و فرشته آشنا شدم. اولین چیزی که در نگاهِ اول از آنها توجهام را جلب کرد، نشاط و پذیرندگی و میلِ سرشارشان به زیستن بود. وقتی گذشتهیِ آنها را با الانِ خودم مقایسه کردم خیلی متحول شدم. دو جوانِ مبارز که یکی در شمالِ ایران و دیگری در جنوبِ ایران برای نیلِ به آرمانهایشان دست به مبارزه زده بودند. آنها پس از پیروزیِ ضدِ انقلاب جمهوری اسلامی، فهمیده بودند که هنوز خیلی کارها باید کرد تا به آرمانشان نزدیک شوند. آنها با شور و هیجان به مبارزه خود برای ساختنِ دنیایِ دلخواهشان ادامه دادند و در لحظه لحظهی زندگیشان مبارزه کردند؛ حتا بعد از این که مجبور شدند از کشور خارج شده و پناهنده شوند.

فرشته در ۱۹ سالگی دانشسرایِ خود را به اتمام رساند و در یک روستا استخدام شد. او فعالیتهایِ خود را از همان روستا آغاز کرد و همگام با مبارزاتِ مردم کارهایِ فرهنگی میکرد. او همراه با دوستاناش با دایرکردنِ کتابخانه در چند روستا سعی داشت بچهها را با اندیشههایِ صمد بهرنگی آشنا کند. فرشته در مبارزات مختلف فعال بود، در اعتصاباتِ معلمین شرکت میکرد، در واقعهی حملهیِ کویِ دانشگاهِ چمران به دانشجویان مبارز می پیوست و..... وی در کوی دانشگاه توسط اوباشان رژیم دستگیر شد و پس از مدتی آزاد شد. به همین دلیل وضعیتِ تدریساش معلق شد و به یکی از شهرهایِ جنوبی رفت و در آن جا به فعالیت متشکل تر پرداخت و هوادار اتحادیه کمونیست های ایران شد.

از آنسو بنفشه، ۱۹ ساله، در شمالِ ایران دانشجو بود. با بازشدنِ فضای سیاسی در آن زمان، دانشجوها و جوانان به احزاب و گروههایِ مختلف میپیوستند. او با توجه به مطالعات و آشناییاش با خطِ سازمان مجاهدین به هواداری از آن در آمد، و سپس با پسری آشنا شد که او نیز هوادارِ سازمان مجاهدین بود. پس از مدتی آن دو با هم ازدواج کردند. بنفشه و همسرش تصمیم گرفتند که شغلِ خود را کنار بگذارند و به فعالیتِ خود به طور جدیتر ادامه دهند؛ تا این که مساله ۳۰ خرداد پیش آمد و پس از آن برای سازمان مجاهدین، فازِ سیاسی به فازِ نظامی تبدیل شد. رژیم برای محکمکردنِ پایههایِ اقتصادی و سیاسیِ و اجتماعی خود تلاش کرد آخرین دستاوردهای انقلاب مردم را نابود کند و کلیه سازمانها و احزاب و فعالین مبارز و انقلابی را از سر راه خود بردارد و این گونه توده های مردم را به خیال خود مرعوب کند. در دی ماهِ 60 بود که بنفشه باردار همراه همسرش در خیابان دستگیر شد.

پس از کودتای رژیم جمهوری اسلامی بود که سربداران (که به ابتکار اتحادیه کمونیست های ایران تشکیل شده بود) دست به مبارزه مسلحانه در آمل زد. با آنکه در آن اوضاع و شرایط ارتباطِ تشکیلاتی فرشته با اتحادیه کمونیستهای ایران قطع شده بود، اما از طرف آموزش و پرورش او را احضار کردند. پس از مراجعه به اداره مربوطه ، او را دستگیر کردند و به مقر سپاه بردند. شب اول از او بازجویی کردند و از شبهای بعد بازجویی همراه با شکنجه و توهین بود. فرشته میگوید: «روز آزادی خرمشهر همزمان بود با روز دستگیری و شکنجه و توهین به من؛ آنها سرشار از شور و خوشحالی از آزادی خرمشهر، مرا شکنجه میدادند و به من میگفتند که دوستان تو در آمل برادران ما را میکشند در صورتیکه خیلی از برادران ما برای آزادی خرمشهر کشته شدند و…»

 بنفشه را پس از دستگیری مستقیم به بازداشتگاه بردند. او میگوید: «با کابل به کف پاهایم میزدند، از ساعت حدود ۵ بعد از ظهر تا ساعت حدود ۳ صبح، تمام این مدت مرا کتک زدند. فقط یک بار پاهای من را باز کردند. چون فکر می کردند پاهایم بیحس شده، من را مجبور کردند پاهایم را در جایی که آب جمع شده بود بگذارم و…». بنفشه را بعد از ۲۴ ساعت به بازداشتگاهِ موقت بردند. زندانیان، حینِ مداوایِ او متوجه شدند او حامله است و به زندانبانان بخاطر شکنجه اش اعتراض کردند. در جواب به این اعتراضات، آنها گفتند که: «ما نمی دانستیم که او حامله است!» پس از مدتی بنفشه را به یک زندانِ دیگر منتقل کردند. در آن زمان باخبر شد که دو تا از برادرهایِ همسرش اعدام شدهاند و همسرش شدیدا تحت شکنجه و فشارهای شدید است. پس از مدتی همسرش نیز به دلیلِ عدمِ اعتراف و تن ندادن به مصاحبهی تلویزیونی، همراه با ۱۵ یا ۱۶ نفر دیگر اعدام شد.بنفشه را وقتی که هشت ماه از بارداریاش میگذشت، به بند عمومی منتقل کردند. در آنجا با یک مادر و دختر و عروس و دخترِ کوچکاش آشنا شد. یک دکترِ زنان هم آنجا زندانی بود. موقع زایمان، او را به سختی و با اصرار زیاد زندانیان زن بر پشت وانتی سوار کردند و به بیمارستان منتقل نمودند و با کمترین توجه به او، وقتی گوشهای از بیمارستان افتاده بود و سر بچه از رحمش بیرون زده بود، به اطاق زایمان بردند. او میگوید: «من بلد نبودم به بچهام شیر بدهم و نیاز داشتم که پرستار به کمکام بیاید، اما دو ماموری که همراه من بودند به هیچوجه مرا تنها نمیگذاشتند. شب بعد از زایمان دیدم که دو نفر مسلح با دکتری که پزشک قانونی اعدامیها بود وارد اتاق شدند. او با پوزخند از من پرسید: "بالاخره بچهی تو به دنیا آمد؟ حالا چی هست؟" وقتی گفتم دختر است، خندهای کرد و گفت: "خوبه، پس نمیتونه انتقام پدرش رو از ما بگیره!"»

 فرشته میگوید: «علاوه بر شکنجههای روزانه که خوراک ما بود، انواع شکنجههایِ دیگر هم بود. سر و صداهایی که از شکنجههای دیگرزندانیان میشنیدیم، فحشها و توهینهای آنها، شب و روز برایمان ترانههای آهنگران پخش میکردند و صبح زود برای نماز اجباری بیدارمان میکردند. نور کافی نداشتیم و در گرمای ۵۰ درجهی جنوب هیچ نوع وسیلهی تهویهی هوا و یا خنک کنندهای نبود. کمر همهی ما دچار بیماری پوستی «گال» شده بود. هر وقت میخواستند اذیتمان کنند نمیگذاشتند حمام یا دستشویی برویم. وقت و بی وقت سلول ما را به هر دلیلی میگشتند. اما ما هم، شگردهای مخصوص خودمان را داشتیم و به هر نحوی خبرها را رد و بدل میکردیم، بهخصوص «مورس زدن» که همهی ما به خوبی یاد گرفته بودیم.»

بنفشه و فرشته، هر دو میگویند: « ما بارها شنیدیم که دختران باکره را قبل از به دار آویختن صیغه می‌‌کنند و بعد به آنها تجاوز می کنند، تا که این دختران بعد از کشته شدن باکره نباشند و به بهشت نروند. آنها همچنین شنیده بودند که با یک جعبه شیرینی یا یک کله قند و یک شاخه گل به درِ خانهی دختران اعدامی میرفتند و…» فرشته میگوید: «اوج شکنجهها برای من زمانی بود که ما را به تماشای اعدام میبردند، برخی دختران جوانی بودند که بعد از تماشای مراسم اعدام انقلابیون از ترس تا صبح جیغ میزدند.»علاوه بر همهی این شکنجهها برای زنانِ زندانی کلاسهای آموزش کتابهای مذهبی و اخلاقی میگذاشتند و آنها را مجبور میکردند در جشنهایی که به مناسبت های مذهبی میگرفتند در مراسم دعا شرکت کنند. توابها را میآوردند تا برای آنها از اقرارشان به ارتباطهایِ جنسیِ سخنرانی کنند، و تمام سعیشان این بود که از این نظر آنها را بشکنند. زنان را مجبور میکردند دور حیاط پا برهنه بدوند. توابها دستور داشتند که با شلاق به کمرِ آنها بزنند. گاهی اوقات دادیارها را برای صحبت با آنها میآوردند. دادیارها اجازه داشتند آنها را تنبیه کنند. این تنبیهها شاملِ شلاق و سلولِ انفرادی بدون آب و غذا، و نرفتن به حمام و دستشویی - برایِ مدتهایِ طولانی- میشد. فرشته ۶ ماه را در انفرادی گذراند. او میگفت: «وقتی تنبیهمان میکردند در کیسههایِ پلاستیکی دستشویی میکردیم تا برایِ رفتن به دستشویی به زندانبانان  التماس نکنیم.»بنفشه میگوید: «یک روز مرا تنبیه کرده بودند، من و دخترم که 2 سال داشت را در یک تک سلول زندانی کردند. وقتی در را بستند دخترم ترسید و شروع به جیغ زدن کرد. من هر کاری کردم نمیتوانستم او را آرام کنم. نزدیک 2 سال بود که همراه با من در زندان بود، و گهگاهی او را به بیرون از زندان نزد خانوادهام میفرستادم. همراه با دخترم به در بزرگ آهنی می کوبیدیم و او دائما جیغ می کشید، تا اینکه در را باز کردند و او را با خود بردند. پس از رفتن دخترم، من سه ماه را در سلول انفرادی بسر بردم. بعد ها با خبر شدم که دخترم را تحویل خانواده ام داده اند.» پس از این که بنفشه به زندان عادی برگشت، دخترش را پیش او بازگرداندند. به او- به خاطرِ داشتن فرزند- با یک درجه تخفیف، حکمِ ۳۰ سال زندان را دادند. او خوشحال از این حکم، با هم سلولیهایش جشن گرفت، چرا که ممکن بود مانند بقیه به او هم حکم اعدام بدهند. به فرشته نیز حکم ۵ سال حبس در زندان کارون اهواز را دادند، اما او را تهدید کردند که ممکن است تجدید نظر کنند و حکماش به حکم اعدام تغییر پیدا کند، چون حتا کسانی که حکمشان کمتر از او بود اعدام شدند.

فرشته میگوید: «نکتهای که وجود داشت برخوردی بود که به طور خاص با ما، به خاطر زن بودنمان، میکردند. چیزی که روشن بود حملهی اصلی رژیم در۸ مارس ۵۷ بود که تقریبا در آن موقع با زنان تعیین تکلیف کرده بودند و میخواستند نافرمانیِ به وجود آمده از سوی زنها را با حجابِ اجباری و تجاوز و اتهام و اعترافگیریهایِ اجباری در موردِ روابطِ غیر اخلاقی با اعضایِ سازمانها، تلافی کرده و زنان را در زندان سرکوب کرده و از بین ببرند. در زندان، زنان ابتدا در مقابلِ سختگیریها و سرکوبی که، به خاطر فعالیتهای قبل از دستگیری، بر آنها اعمال میشد، از موضعِ ضعف برخورد می کردند و جوِ بدی حاکم بود، اما بعدها روحیات تغییر کرد و ادامه مبارزه به شکلِ مقاومت و اعتصابِ غذا و... در آمد»

بسیاری از زنانِ زندانی سیاسی اخبار را از روزنامهها یا به نحوی از خانوادهها میگرفتند؛ و در اختیار دیگر زنان زندانی قرار می دادند. فرشته میگوید: «یکی از انواعِ مبارزاتِ ما، چگونگیِ برخورد با توابین و رفتارِ آنها و ایجادِ اتحاد بینِ زنانی بود که بر علیه آنان موضعگیری داشتند

هر دویِ آنها بعد از حدود ۵ سال حبس از زندان خارج شدند. در آن هنگام فضایِ جامعه تاثیراتِ منفیِ زیادی بر جوِ خانوادهیِ آنها تحمیل کرده بود. خانوادهها به دلیلِ ترس و وحشتِ از دست دادنِ دوبارهیِ فرزندانشان، با آنها برخوردی سختگیرانه داشتند.

خانوادهیِ همسرِ بنفشه بدونِ در نظر گرفتنِ خواستهیِ مادر و دختر، خواهانِ نگهداری از نوهشان شدند. آنها سه فرزندِ خود را در آن اعدام ها از دست داده بودند و بنفشه، از رویِ همدلی با آنها، محرومیت دوریدخترش را پذیرفت، و او را به خانوادهیِ همسرش سپرد. به فرشته و بنفشه گفتهبودند که آزادیشان موقت است و ممکن است مجددا به زندان برگردند و حقِ خروج از شهر را ندارند. آنها هر هفته باید خود را معرفی می کردند. هم رژیم، و هم اطرافیان رفتار و حرکاتِ آنها را زیر نظر داشتند. همیشه موقع امضا و اعلامِ حضور، از آنها در موردِ وضعیتِ تاهلشان سوالهایی میپرسیدند. خانوادهها نیز بر موضوعِ ازدواجِ آنها اصرار و پافشاری داشتند.

بنفشه میگوید: «تمامِ وسایلِ خانهام را دولت ضبط کرده بود و همسر و فرزندم را هم از دست داده بودم. خودم مانده بودم و لباسِ تنام. رفتم پیشِ پدر و مادرم زندگی کردم. اما از خانوادهام گرفته تا اطرافیانام، همه چهارچشمی مراقبام بودند. به من به عنوان یک زنِ جوانِ بیوه نگاه میکردند که هر لحظه ممکن بود خطایی کند و مشکلی پیش بیاورد. چند جا سرِ کار رفتم و همه جا مجبور بودم بگویم شوهر دارم، اما هر کس که از گذشتهیِ من باخبر میشد، به خود اجازهیِ هر نوع پیشنهادی را میداد. از خانوادهیِ شوهرم خواستم که زیر زمینِ خانهشان را به من بدهند تا با فرزندم آنجا زندگی کنم، اما قبول نکردند. من همهیِ امیدهایم را از دست داده بودم و از همه جا رانده شده بودم. سعی کردم با شرایطی که بر من تحمیل شده بود مبارزه کنم. هر کسی اجازهیِ خواستگاری از من را به خودش میداد، حتا مردی که همسرش باردار نمیشد. همهیِ تحقیرها را تحمل کردم تا توانستم مستقل شوم، و جمعِ مربوط به خودم را پیدا کنم. حالا دیگر عقایدم عوض شده بود؛ دیدگاهِ سیاسیام به سمتِ چپ گرایش پیدا کرده بود. با مردی آشنا شدم که او هم سابقهیِ زندان داشت و گرایشهایِ سیاسیمان با هم همسو بود. ما ازدواج کردیم و دارای دو دختر شدیم، اما هیچ کداماز ما هیچ گاه  نتوانستیم آنچه را بر ما در زندان گذشته فراموش کنیم. با خانوادههایِ بچههایِ اعدامی و با دوستانی که در زندان با آنها آشنا بودیم رابطه برقرار کردیم. بعد از سالها توانستم مطالعات خودم را بر مسائل زنان متمرکز کنم و با توجه به ارتباطهایمان توانستم با سازمان زنان هشت مارس وصل شوم. من تا آخرین لحظه به مبارزهام در ایران ادامه دادم.....»فرشته میگوید: «وقتی آزاد شدم متوجه شدم بارها به خانهمان هجوم آورده بودند و خواهرها و برادرهایم از خانه فراری شده بودند. پدر و مادرم در طول مدتی که من در زندان بودم فشارِ زیادی را تحمل کرده بودند، و حالا می خواستند به من فشار بیاورند که دیگر چیزی تکرار نشود. من خبردار شده بودم کسانی که قبل از من آزاد شده بودند دچارِ بحرانهای روحی و روانی شدهاند و همهی آرمانهایشان را از دست رفته دیدهاند، و فشار خانواده و جامعه آنها را به کلی سرخورده و مایوس کرده بود. دوستانام میگفتند که برخوردِ همسایهها با ما جوری بود که گویا مرتکبِ عملِ زشتی شدهایم و در زندان هم، هربلایی خواستهاند بر سرِ ما آوردهاند؛ اما من این موضوع را خودم احساس نکردم. با من خیلی خوب و محترمانه رفتار میشد. اما فضایِ مرعوبشدهیِ مبارزاتِ مردمی برایم آزاردهنده بود. چرا که هنوز انگیزه داشتم؛ چرا که حس انتقامام از این رژیم دوچندان شده بود، و ظلم و جنایت آنها را تا مغزِ استخوانم حس کرده بودم. خیلی کم پیش میآمد کسی، آن هم با احتیاط، از من بپرسد که در زندان چه بر تو گذشت. مردم اسیرخفقان شده بودند، و این مبارزهی بیشتری را میطلبید. اولین کاری که کردم شهرم را عوض کردم و به تهران رفتم و در آنجا شروع به کار کردم. پس از مدتی با نامزدم که از زندان آزاد شده بود ازدواج کردم و دارای دو دختر شدیم. همیشه سعی کردم مطالعه و ارتباط خودم را با آنچه که تجربه کرده بودم حفظ کنم و کردم. به همراه همسرم و با دوستان همخطمان برای پیوند با جوانان، گروههای کوهنوردی و گلگشتهایی تشکیل دادیم که در آنجا به بحث و گفتگو در مورد مسائل آنها و تجربیات و تفکرات خودمان میپرداختیم. و سالگرد روزهایی مانند ۸ مارس را گرامی میداشتیم. من با مادران پارک لاله ارتباط برقرار کردم. هر لحظه با مطالعه و فعالیت بیشتر در مورد مسائل زنان، سعی داشتم خودم را به اهدافام نزدیکتر کنم. با گروههایی که تفکرات رادیکال انقلابی داشتند ارتباط برقرار کردم. من از نظر خطی سازمان زنان ۸ مارس را قبول داشتم و خودم را همیشه از آنها میدانستم و تا جایی که توانستم در ایران به مبارزه ادامه دادم و الان هم که خارج از کشور هستم دست از مبارزه برنداشتهام و با امید و توان بیشتر به مبارزهی خودم برای رهاییِ زنان ادامه میدهم…» من به خودم فکر میکنم، و به آنها و به آنچه که در آن سن بر آنها گذشت. آنها و امثال آنها برای من بزرگ هستند. آنچه را بر آنها گذشته، حتا در کابوسهایم نیز ندیده بودم. من با گذشتهیِ آنها پیوند خوردم، پای صحبتهایشان نشستم، با آنها شکنجه شدم، درد کشیدم و حتا گاهی از زن بودنام ترسیدم. ناگزیر واژهیِ زن را در معنایِ دیگری یافتم. نه مادر خوب، نه دختر خوب، نه همسر شایسته، نه معشوقه ی خوب، نه… و هزاران نهیِ دیگر به آنچه که از«زن» در ذهنمان پروراندهاند. نه به آموزشی که دیدیم، نه به دینِ موروثی، نه به فرهنگ و ضد انقلابی که به ما تحمیل شد، نه به تبعیض، نه به فقر، نه به فحشا، نه به حجاب، نه به اعدام، نه به قصاص، نه به سنگسار، نه… نه !!!

مارس 2012

برگرفته از نشریه هشت مارس شماره 25