تقديم به همه زنان مبارز دنيا

نشریه شماره 9 تشکل زنان 8 مارس

تقديم به همه زنان مبارز دنيا

 

برگرفته از مجموعه اشعار«تلنگری بر دف ماه»

 

زهره نعیمی

زنی كه دست و دلش را به راه بسپارد

 

نسيم، بيرق زلفش به رقص وادارد

 

سياهپوش مسافر كه عاشق گلهاست

 

به روی حافظه دست، باغ می كارد

 

دو سوی جاده كوير است و خاطرات، عطش

 

نگاه ابری او بی دريغ می بارد

 

تمام بغض جهان در گلوی تشنه اوست

 

هجوم قهقهه، تاوان بغض انگارد

 

تبار او به گل سرخ می رسد اما

 

ز روی زردی بابك، به رخ نشان دارد

 

به دست قبضه تيغي، چراغ دست دگر

 

كه مكر راهزني، خفته اش نپندارد

 

مرور حادثه ها ره سپردنش آموخت

 

كه تنگنای سكون هرگزش نياز ارد

 

 

 

پيدا و ناپيدا

 

زهره نعیمی

آن خواهرت

 

كه دو تا شد

 

من بودم.

 

يكی

 

می چرخد ميان ديوارهای مكرر

 

در تكرار هر روز

 

گلاويز می شود

 

گرد و خاك

 

رخت مطبخ

 

ـ حتی اگر گه گاه

 

پشت ميزی

 

از شر و شور واژه ها

 

سرمست شود ـ او وقت طلايی اش را

 

مدام  ذوب می كند كنار اجاق

 

تا ثانيه هايش

 

سياه شوند

 

مثل ته قابلمه ها!

 

ـ خنده گلی رنگ كودكی

 

كمرنگ می كند

 

غلظت تيرگی ها را ـ

 

آن ديگری

 

سفر می كند تا خورشيد

 

همراه غبار

 

سرك می كشد

 

با جوانه ها

 

و می رقصد با گندمزار

 

گاه  از دريچه نگاه آدم ها

 

داخل می شود

 

می فشرد دست دلشان را

 

و برای لحظات ابرآلود

 

بغض می كند

 

يا لم می دهد

 

روی صندلی كسالتشان

 

و بعد....

 

در باغچه هاشان

 

مهربانی می كارد

 

تا دمی هم

 

رنگارنگ بينديشند

 

باور می كني؟

 

دو تا شده ام من

 

و در نبرد روح بهاری

 

روح پاييزی

 

دارم تلف می شوم!

 

فراتر از درد برای زنان بم

 

سروده ای برای زنان بم  که همراه با دف در مراسم هشت مارس کانون زنان هستيا اجرا شد.

 

كرمانی ام از اهالی بم

 

چشم هايم سياه

 

موهايم پر پيچ و خم

 

اندامم سبز و جوان و شكفته و زير و بم

 

آی

 

مهر باطل نزن......نزن نزن!

 

مهر باطل نزن خواهش ميكنم به شناسنامه ام

 

كه بوی زيره و عناب ميدهد هنوز دهنم

 

كرمانی ام از اهالی بم

 

دانشجوی فلسفه ام

 

نامم ليلی

 

خوب می شناسی ام ديده ای مرا بارها خيلی

 

زير آوار مانده ام

 

زير آوار خانه و كوچه

 

كه جوی آب روان داشت با نخل های بلند

 

و خانه

 

خانه شماره هفت

 

كه با باد رفت

 

و باد كه ماه و ماهی و خاطره و شاخه ی بادام لب حوض را

 

شكست

 

و پنجره ها را

 

با حس آبستن شان از ارتعاش  روئيدن

 

به روی من و تو بست

 

كرمانی ام از اهالی بم

 

گوشه ی دامنم از همان روز كه زلزله

 

وای آن زلزله آمد

 

در ميان شكاف زمين جا مانده است

 

خوب تر كه نگاه كنی

 

جای پای بهار

 

روی گل های صورتی دامنم مانده است

 

تور سفيد چين چين روی سرم

 

مثل يك ابر تكه و پاره

 

سياه سياه سياه شده است

 

چيزی انگار در جغرافيای بم

 

آنجا كه تا آخرين قطره دنيا گريه دارد و غم

 

منفجر شده است

 

كرمانی ام از اهالی بم

 

از ما گذشت!

 

اما يك سئوال خصوصی هنوز من دارم

 

چرا زمين كه ديوانه وار لرز كرد و آن همه لرزيد

 

آسمان ايستاد و نگاه كرد و نگاه كرد

 

و از مرگ اين همه عاشق هيچ نترسيد؟