در این بن بست/ آزاده قهرمان

در این بن بست....

آزاده قهرمان

من اینجا بس دلم تنگ است

 و هر نشانی که می بینم بد آهنگ است

 بیا ره توشه برداریم

 قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است

سوسن، شتابان از خانه خارج شد و در را به هم کوبید. لحظه ای ایستاد و به امتداد کوچه باریک نگاهی کرد: «حالا  کجا بروم؟» بدون آنکه به مقصدش فکر کند، به راه افتاد، فرقی نمی کرد به کجا، فقط می دانست که باید برود. برگهای پاییزی، سنگفرش خیابان را پوشانده بودند و خش خش برگها به زیر گام هایش، خزان زودرسی بود که به جوانی اش تحميل میشد «جوانیم را همچون برگ های خشک خزان زده، به زیر چکمه های بی رحمشان خرد کردند و به باد فراموشی سپردند». به یاد آورد که چگونه همه - هر آنکس که او را می شناخت یا حتی نمی شناخت - دست به دست هم دادند تا بال پروازش را بشکنند و گل های شادیش را پرپر کنند. از پدر و مادرش گرفته تا خاله و عمه و دایی و زن عمو، تا همسایه دیوار به دیوار و بقال سر کوچه، تا کمیته محل و قوانین حاکم، همه و همه، کمر به نابودی هویت فردی و اجتماعی اش بستند تا از او یک بره مطيع و سر به راه، یا به اصطلاح «یک دختر نجیب و فرمانبردار» بسازند. هر کاری که می کرد، جرم محسوب می شد تا هر بار توسط یکی از «قاضیان زبردست» که از هر طرف احاطه اش کرده بودند، به محاکمه کشیده شود.

روحیه اجتماعی اش را سرکوب می کردند تحت این عنوان که «دنبال بهانه می گردد که با مردها حرف بزند و خودنمایی کند، می خواهد دوست پسر برای خودش پیدا کند و آبروی ما را برد.» می خواست وارد جامعه شود و شناخت اجتماعی اش را ارتقا دهد، خاله اش که سی سال پیش، در دوازده سالگی به زور شوهرش داده بودند و در سیزده سالگی، شبها یک طرفش بچه اش بود و طرف دیگر عروسکش، سرش فریاد زد که:«لازم نکرده به این بهانه بروی با هر کس و ناکسی دمخور شوی تا

جامعه شناسی یاد بگیری، بالاترین دانش برای یک دختر، احترام به بزرگترها و مردهای فامیل و شرم و نجابت است، بهتر است اینها را یاد بگیری» می خواست در تعیین سرنوشتش صاحب نظر باشد و تصمیم گیرنده، پدرش سرزنشش کرد که

مگر بی صاحبی که هر کاری دلت خواست بکنی؟ این حلقه را به گوشت آویزان کن که تا در خانه پدر هستی باید از بزرگترهایت اطاعت کنی، تا زمانی که دست شوهر بسپاریمت و خیالمان راحت شود.» آدم مستقلی بود و به راحتی از پس مشکلات و کارهای خارج از خانه اش بر می آمد، و این از نظر زنهای فامیل که تمام لحظات زندگی شان با بچه و شوهر داری می گذشت، گناه کوچکی نبود، نشستند و پشت سرش صفحه گذاشتند که: «معلوم نیست توی این اداراتی که می رود به این مردها چه می گوید و با آنها چه می کند و چه وعده هایی می دهد که زود کارش را راه می اندازند؟ »

می خواست کلاس تقویتی برود و درس بخواند، اقدس خانم همسایه بغلی - که همیشه پای یک چشمش کبود بود و می گفت «سرم به کمد خورده!» حرف جدیدی برای غیبت کردن پیدا کرد و هرجا که نشست گفت: «دنبال بهانه می گردد که از خانه فرار کند، هر وقت در حیاط را باز می کنم این دختره ی سلیطه را می بینم که دارد از خانه بیرون می رود، معلوم نیست هربار سر قرار کی می رود؟» اینکه با وجود این همه توهین و تحقیر، اعتماد بنفس و غرورش را از دست نمی داد، برای بزرگترها» و مردهای فامیل نشانه دریدگی بود و سلیطگی و مسلما نابخشودنی، از این رو دایی اش که زمانی روشنفکر» بود و جمهوری اسلامی، در طول سه سال حبس، زیر شکنجه جسمی و روحی، موجودیت و هویت انسانی اش را لگدمال کرده بود، با توهین و تحقیر، تهدیدش می کرد که: «چشمانت مغرور و بی حیا و دریده است. دیده ات را به اشک می نشانم تا یاد بگیری که به جای اعتماد بنفس زیاده از حد» و «دریدگی»، شرم و حیا و روح اطاعت، در نگاهت داشته باشی

 گفتند و فریاد کشیدند و کتکش زدند تا «رامش کنند». همه حرکاتش تحت کنترل بود و برای کوچکترین چیزها باید جواب پس می داد. نشستن و برخاستنش، خوابیدن و بیدار شدنش، جلوی آینه رفتن و لباس پوشیدن و آرایش کردنش و ... و در نهایت وجودش بعنوان یک دختر جوان، اعتراض برانگیز بود و قابل نکوهش. و این حکایت نوزده سال زندگیش بود. عمق زندگی را از او گرفته بودند و به جرم زن بودن، به مرگی تدریجی محکومش کرده بودند تا وجود عصیانگرش را در هم شکسته و درس عبرتی برای دیگر دختران کنند و اکنون این سوسن بود که سرگشته و مغموم، در خیابانهای این شهر کوچک، بی هدف گام بر می داشت و بر سرنوشت خودش و تمامی ستمدیدگانی که بر او ستم می کردند، اشک می ریخت.

سرگذشت سوسن، داستان تلخی است که هریک از ما زنان بنابر اینکه به کدام طبقه و قشر از جامعه تعلق داریم، به اشکال متفاوت، بخشهایی از آن را تجربه کرده ایم و هریک به نوعی با تضادهایی از این قبیل دست به گریبان بوده ایم. از یک سو قوانین مردسالارانه یک حکومت قرون وسطایی به زنجیرمان می کشد و از سوی دیگر سنتها و فرهنگ عقب مانده در جامعه ای که رشد مناسبات فرهنگی اش در پیچ و خم کوچه های باریک و تاریک تحت حاکمیت اسلامی آخوند ها متوقف شده است.

 برای پی ریزی آینده علمی و شغلی و اجتماعی مان، تصمیم می گیریم به دانشگاه برویم و درس بخوانیم، اگر بتوانیم از هفت خوان پروسه گزنیش توسط انجمن های اسلامی گذر کنیم و ضمنا شانس بیاوریم و بعد از سهمیه خانواده شهدا و جانبازان و آزادگان، به ما هم مجالی برای شکوفا کردن استعدادهایمان بدهند، تازه آن وقت خاله و زن دایی و دختر عمو، شروع می کنند به پچ پچ کردن که می خواهند دخترشان را به یک شهر دیگر بفرستند تا آنجا تنها زندگی کند، می گویند می خواهد درس بخواند ولی خدا عالم است در آن شهر غریب، که کسی هم بالای سرش نیست چه کارها که نکند، و خلاصه کاری می کنند که «رهیئت ژوری» رای بر این دهد که "آبرویمان با ارزش تر از تاج های افتخار توست، بهتر است سر جایت بنشینی

پس از به ثمر نرسیدن تمام تلاش هایمان برای ادامه تحصیل (به دور از خانواده و آقا بالا سر)، در صدد این برمی آییم که سر کار برویم و استقلال مالی داشته باشیم تا دستمان را جلوی پدر و شوهر دراز نکنیم. اما تمام آن عوامل اینجا هم دست اندر کارند. اول سرمان محکم به دیوار محدودیتهای قانونی می خورد که برای فلان کار، زن استخدام نمی کنند، برای بهمان کار، فلان نامه تایید صلاحیت از اماکن و عدم سوء پیشینه اخلاقی از منکرات شهر و.... لازم است که ثابت کند زن مومن و محجبه و سر به زیری هستیم و هزاران هزار شرط و شروط  دیگر. تازه وقتی توانستیم از نکیر و منکر تاییدیه بگیریم، نوبت به پدر و عمو و شوهر خاله می رسد که: «ما آبرو داریم، دلمان نمی خواهد دختران برود توی یک محیطی که اصلا نمی دانیم کی آنجا رفت و آمد می کند، کار کند، فردا مردم هزارجور حرف برایمان در می آورند و تا آخر عمر روی دستمان می مانی!، اگر هم شوهر داشته باشیم که دیگر تکلیفمان روشن است.

پس از مشاجرات فراوان در خانه و سرزنش شدن توسط خانواده به جرم زیاده خواهی و بلند پروازی و بی احترامی به سنتهای خانواده و رسوم جامعه، از جهنم خانه برای چند ساعت به ازدحام کوچه و خیابان پناه می بریم. به محض آنکه پایمان را از خانه بیرون گذاشتیم، به جرم بدحجابی و به هزار و یک دلیل دیگر، توسط گشت ثارالله دستگیر می شویم و به کمیته برده می شویم، اگر هم گیر شکارچیان حزب الله که با تیزبر توی خیابانها جولان می دهند، نیفتیم، اقدس خانم همسایه بغلی – ما را در خیابان می بیند و خبر را که به شمسی خانم می رساند که: «دخترشان همینطور توی خیابانها ول می گردد، و او باید بودی می دیدی با چه سر و وضعی توی خیابان داشت قرو قمیش می آمد!!! و خلاصه خبر را دهان به دهان به گوش خانواده مان می رسانند و آنچنان «آبروریزی، به بار می آورند که دفعه آخرمان باشد که بدون «اسکورت» از خانه خارج می شویم.

توی خیابان، خواهران زینب به همراه برادران آماده به يراقشان، کمین می کنند که به هر بهانه ای دستگیرمان کنند و با توسری به کمیته ببرند، به خانه هم که می رسیم مادرمان موهایمان را دور دستش می پیچد و سرمان را به دیوار می کوبد، چون حسن آقا _ بقال سرکوچه ما را با «وضع آنچنانی» توی خیابان دیده و پشت سرمان حرف زده و «آبروی خانواده» بر باد فنا رفته است. عجب همدستی ناآگاهانه و شومی!

دوستی در خارج کشور می گفت: «جامعه ما مدرن و نوگراست، و تنها مشکل زنان این است که قوانین و روبنای عقب مانده حکومتی، اجازه نمی دهد که این مدرنیسم، در جوانب گوناگون، متحقق شود!! می گفت: «جامعه ما انقدر جلو رفته که حتی در آن یک «انقلاب جنسی» جریان دارد.»!!! باری، من انگشت حیرت به دندان گزیدم. از خودم پرسیدم چگونه یک حکومت متحجر و مذهبی توانسته بر بستر این جامعه «مدرن و امروزی» که انقلاب جنسی، هم در آن صورت گرفته، قدرت و پایه گیرد؟ من که وقتی «انقلاب» شد، تازه به دنیا آمده بودم و خوشبختانه از شعارهای «روح منی خمینی...» و «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» چیزی نمی فهمیدم، ولی طی بیست و دو سال حاکمیت سیاه این رژیم، دیدم که چگونه مرتجعین بر ستون های کهن سنتهای عقب مانده جامعه، کاخ می سازند و قربانیان ناآگاه، بی آنکه خود بدانند، خشت و سیمان این کاخها می شوند و قوانین زن ستیزانه اش را خودشان در مورد خودشان به اجرا می گذارند. به یاد تمام غیبت ها و حسادت ها و پشت سر حرف زدنها و حرف در آوردن ها افتادم و اینکه حتی وقتی قوای سرکوبگر دولتی برای تنبیه و سرکوب زنان حضور ندارد، مردم خودشان این نقش را بعهده می گیرند و هر یک پاسبان های خانگی می شوند، مبادا کسی (زنی) «دست از پا خطا کند. پس، این مناسبات باید قدمتی، بیش از بیست و دو سال داشته باشد و ریشه اش هم باید بسیار عمیقتر از این باشد که بتوانیم به شکل روبنایی یک حکومت و یا فرهنگ رایج خلاصه اش کنیم.

یکی از طرفداران «دوم خردادی ها» در خارج، می گفت ما جوانها باید سپاسگزار خاتمی و انقلاب اسلامی و حجاب اسلامی باشیم، چراکه: «پیش از انقلاب، خانواده های سنتی به زنانشان اجازه خروج از خانه و درآمیختن با جامعه را نمی دادند، اکنون به میمنت وجود حکومت اسلامی و به يمن سایه گستردن اسلام بر تمام مراکز و محافل اجتماعی، خانواده ها با «خیال آسوده» اجازه می دهند که زنانشان به جامعه راه یابند، و این خود عاملی شده برای شد و ارتقاء زنان و نیز گامی است در جهت احقاق حقوقشان!!، این دیگر کمال بی شرمی است! جمهوری اسلامی، ستم بر زن را در این جامعه سنتی که همیشه گرفتار فرهنگ و باورهای خرافی و مردسالارانه بوده، قانونی کرد  و این تنها تغییری است که در وضعیت زنان ایجاد کرد. زیر سایه این امنیت، و به لطف جولان دادن حزب الله و گشت ثارالله در خیابانها، به بهانه اینکه سر از کمیته درمی آوریم. آزادی هایمان را محدود می کنند و در خانه حبسمان می کنند.

جمهوری اسلامی به حکم شرع، سنتها و رفتار مردسالارانه را تقویت کرد تا جایی که مردان بتوانند زیر عبای دفاع از ناموس، زنان را بکشند، جامعه نیز به این «ناموس پرستان» افتخار می کند. همانطور که قوانین حاکم، «زن خطاکار» را به سنگسار محکوم می کند، پدر یا شوهرمان نیز حق دارد برای ما طناب داری بیاویزد و زحمت جلادان سنگ به دست را کمتر کند. هم اینکه تحت حمایت قانونی قرار می گیرند و هم در جامعه بعنوان یک «مرد واقعی» که اجازه نداده کسی به «ناموسش» و «حقش» دست درازی کند، مورد تحسین و تشویق قرار می گیرند. تحت حاکمیت بنیادگرایان اسلامی، کتک زدن و توهین و تحقیر و آزار جسمی - روانی و حتی کشتن زنان، پوشش قانونی دارد و مورد حمایت قانونی قرار می گیرد، چراکه قرآن تنبیه را در مورد زن «نافرمان» مجاز می داند و زنان را نصیحت می کند که «مطیع و فرمانبردار باشید تا تنبیه نشويدا» و این تنها گوشه ای از امنیتی است که اسلام و حکومت اسلامی برای ما زنان به ارمغان آورده است!

خلاصه بعد از بحثها و جدلهای طولانی، با روشنفکران‌ی‌ که هر کدام از یک طرف بام افتاده بودند، یک روز به درد دل نشستیم، از مشکلات زنان گفتیم و قوانین زن سیتز را برشمردیم و از فرهنگ سنتی و مردسالار توده ها، گلایه کردیم. یکی از این دوستان، نگاهی به من انداخت و با تاکید گفت: «تقصير خودت بود، میخواستی آنقدر سرکش نباشی. هرجایی رسم و رسوم و فرهنگی دارد که محترم است، این فرهنگ توده هاست»!!!؟؟ گفتم از قرار معلوم «به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است» حتی اگر فرسنگها از ایران دور شویم، اقدس خانم و حسن آقا، جلوتر از ما خودشان را به آنجا می رسانند!