گزیده ای از نامه های مینا

گزیده ای از نامه های مینا

در مورد بیماری و ناراحتی خودم، چیزی كه همیشه شعار من بوده این است كه «تحمل در تو اگر هست، شكوه نكن!»

رفته بودم بیمارستان، جواب آزمایش را گرفته بودم. دو زن كه هر دو در آزمایشگاه كار می كردند با هم مشغول صحبت بودند. آن ها غرق بحث بودند و من هم منتظر تمام شدن بحث آن ها. به بحث هایشان كه گوش دادم دیگر مایل نبودم زود بروم. موضوع بحث این بود: مسأله احساس مادری زنان. یكی از زن ها می گفت: «زن بدون این كه مادر بشود زن نمی شود و احساس مادری با زن بودن گره خورده است. زن با مادر شدن است كه احساسش غنی می شود و تكامل می یابد. زنی كه مادر نیست همیشه احساس خلا می كند. فكر می كند كه چیزی  كم دارد، از لحاظ احساسات كمبود دارد.»

این حرف ها برایم تازه گی نداشت. به یاد شعرِ «به نام بهاران» كه برای پسرم سروده بودم افتادم.

«گلم، گلبرگم، گل بهارم، فكر می كردم همیشه می توانم تو را با خود داشته باشم، و سراسر فصول زندگیم را بهار كنم، اما می دانم، می دانم با یك گل نمی توان بهار را با خود داشت.»

پسرم نمی توانست برای من، بهار بیاورد؛ و من نمی توانستم تمام زندگیم را فقط در او خلاصه كنم. او گل من بود ولی بهار من نبود.

دیالوگ بین آن دو زن كاملاً آشنا بود. وارد بحث با آن ها شدم. گویی همه چیز به من فشار آورده بود و تمامی پاسخ ها درونم می جوشید. همه چیز برایم روشن و قابل درك بود. حس اش كرده بودم. تمامی واژه ها به صف ایستاده بودند. حرف زدم، بلند بلند. دست تكان دادم و نقش فرهنگ، رسانه ها، خانواده، فرهنگ مردانه، فرهنگ عقب مانده ی موجود در میان خود زن ها را توضیح دادم. خلاصه كل نظام مردسالار و دولت حافظ آن را زیر سئوال بردم. یكی از آن ها كه فكر می كرد من بچه ندارم ضمن تأیید حرفهایم گفت «حالا می گویند تو كه بچه نداری عقده ای هستی كه این حرف ها را می زنی و این احساس را نقد می كنی.» گفتم مهم نیست كه بگویند عقده ای هستم، زیاد شنیدم. مهم این است كه  حقیقتی در حرف های من نهفته است. درست همان چیزی که می خواهند پنهان بماند و ماست مالی شود. داشتن بچه یك احساس زیباست. نفی نمی كنم. ولی شكل دهنده و تكامل دهنده ی  شخصیت من به عنوان یك زن درون جامعه و خانواده نیست و نباید باشد. من خودم را صرفاً با این احساس تعریف نمی كنم. حتی این احساس زیبا و غنی نیز می تواند باز دارنده ی رشد شخصیت من باشد. مرا به زنجیر بكشد. این احساس در صورتی غنی  و زیباست كه رهایی بخش باشد نه اسارت بخش.

از سروده های مينا

فریاد در گلو حبس کردن

                               اسارت است

اسارت

         بردگی ست  

و بردگی

           سکون. 

زندگی حرکت است

و حرکت

           زندگی

                   این است همیشگی!

"سکون"

             مفهومی ندارد

                                لحظه ای بیش نیست.

لب بگشا... لب بگشا و سخنی بگو!

آه نه!...

          فریاد!

لب بگشا و سخنی بگو

از دگرگونی ها و خیزش ها...

از تولدی دیگر

 از زندگی...

 

ما قایقرانانیم در مسیر پر تلاطم خیزشها ...

در طوفان هاست که ساخته می شویم و شکل می گیریم.

ما نوید می دهیم

                     چگونگی فردا را...

با آه نه....

              با فریاد.

 

**  **************************

با گودی دستان کوچکم

چگونه آب دریا را خالی کنم؟

قایقی می خواهم!

با دو پارو

آسمانی بی ابر

قلبی بدون کین

و ساحلی از یقین!