اشعار  سروده شده و برخی قطعات ادبی و آثار هنری كه در مراسم های ياد بود آذر ارائه شده اند.

«  شعری از عباس سماکار

به یاد آذر درخشان

 شعر هنوز

حالا که به تصويرت نگاه می کنم

می بينم

که در مغزت هيچ نبوده است

مگر اوهام خوفناک آزادی

و طلائی که از خونت بر گونه هايت بازمی تابد

ريشه در انديشه آزاد ِ زيبای خفته ای دارد

که ديگر نيست

و شايد کشف کنم

که رنگ سرخ پيراهنت

بازتاب ترانه سرود ی ست

که دانسته

از لبانت برآمده است

و چيزی که در نگاهت تا آخرين دم

به اين جهان خيره بوده است

ناشی از جيغ پرندگانی ست

که در اعماق جانت پرواز کرده اند

در آخرين نگاهت

اما هنوز می شود ديد

بر اين باوری

که سرزمينی

خونبارتر از ميهنت

در اعماق تاريک اين جهان

پيدا نيست

«  سيمين رها

چونان آذرخشی بر صحنه گيتی فرود آمدی

دستانت همواره شكفته از گلهای عشق

و چشمانت در اين آوار تيرگی

ستاره ای بود رخشان

چونان هزاران روزنه در دل اين ظلمت

نگاهت، سر به دنبال دريدن اين سياهی

اما دريغ .....

و ما تنها روشنی سايه نگاهت را

به تيرگی خاك خواهيم سپرد

تا مگر ريشه دواند در او

« سه سروده از فریبا رها

برای آذر درخشان؛ که فقدانش غم سنگین          

  و جانکاهی بر قلبم نهاده.

(1)

کتاب نيمه باز بر تختخواب

عينک ذره بينی لابلای چينهای ملافه

مهتاب که دزدکی از لابلای پرده های نارنجی سرک می کشد

فنجان چای سبز

ميز تحرير پر از نوشته های ناتمام

کتابهای فلسفی،مقالات فرهنگی

ربدشامبر حوله ای بر گيره جا رختی

دمپايی های سبز راحتی

عکسهای خانوادگی بر لبه جا کتابی

گردنبند آبی فیروزه ای

گوشواره های آويز

شال سرخ،سربند بنفش

ساعت شماطه دار روی پاتختی

بر آستانه که پا می نهی

بغض در گلویت آوار می شود

چه کسی گلدان کوچک روی ميز را آب خواهد داد؟

در تاريکی که فرو ميروی دنيايی ست فاصله بين تو

و

مهتاب که در فنجان چای سبزت

جا خوش کرده.

 (2)

چه طنين شادمانه ای دارد

هياهوی غريب گنجشكان

بر شال بلند سرخت

كه طناب می شود، در امتداد صنوبرها

چه اهتزار شادمانه ای دارد

سربند بنفش ات

كه پل می شود

قطار دوستی ها را

كدام شانه تاب می آورد

حجم سنگين گيسوانت را

كه به دست باد سپرده ای

در گردی انگشتان خيس ات

چه طعم گسی دارد! واژه تنهايی

من اما بر لبانت

خواندم!

ترانه شاد گنجشكان

را كه

بر شال بند سرخت

به رج نشسته بودند

در امتداد صنوبرها

چهارشبنه 6 ژوئن

(3)

كدام آواز، كدام ترانه

كدام تصوير، كدام رويا

بر كناره جنگل سبز مرطوب

بار سنگين افكار هندسی ات را

باد به كدام سو می برد

شادی سيال ذهنت را

صمغ شرحی، كدامين درخت

به نظاره می نشيند

در ازدحام نابرابر جنگل و مه

هجوم افكار فلسفی ات را

در آشيانه كدام پرنده

به امانت سپرده ای

روياهايت را با كدام

سمور وحشي، مشترك شده ای

دل مشغولی هايت را بر برگهای

كدام صنوبر وحشی كتاب كرده ای

در ازدحام پر هياهوی

جنگل سبز

فرصتی اگر بود

به خانه سری بزن

كناره پنجره

پری كوچك غمگينی

در انتظار توست.

پنج شنبه 7 ژوئن

«      ش. س  

آذر؛ زندگی، مبارزه و ديگر هيچ

آذر، فرصتی بده

تا خاموشی آخرين اميدها، زمانی نمانده است.

شعله­ی درخشان، برگرد به ما

کابوسِ مرگ را ويران کُن

کابوسِ مرگ را از من بگير

به ميانِ ما برگرد.

من می­ترسم

می­ترسم چشمانم را باز کنم و کابوسِ مرگ واقعی شود

و تو فرصت نکنی

برايم از فردا بگويی، از مبارزه بگويی،

از عشق بگويی و از زندگی بخوانی،

از دل­تنگیِ من بگويی و بهترين جمله­ات را نثارم کنی!

"ببين، طبقه­ی ما فقط با مبارزه می­تواند زندگی کند"

...................

حال که چشمانم باز شده­اند، حال که می­شنوم، مي­بينم

حال که رفته­ای، و ديگر نيستی،

نمی­دانم تو را، به­خوبی به ياد می­آورم يا نه؟

نمی­دانم بهترين جمله­ات را، می­توانم زندگی کنم يا نه؟

نمی­دانم پيش از آخرين نگاهت به من چه گفتی!

نمی­دانم آخرين چيزی که گفتی و من نفهميدم چه بود!

می­دانم، سال­ها بود که توان،

نه در جسمِ رنجورت که در اراده­ات جاری بود.

سال­ها بود که حقیقتِ مرگ را می­دانستی و

باورش برای من تقابل با تُهیِ آذر بود.

آرزویِ من، شنيدن و ديدنِ تنی استوار بود

و تو، نفس­هايت با ذهنِ مردمِ کوچه پيوند داشت.

می دانم، سال­ها بود که نفس­هايت را می­شمردی

و در هر شماره؛ لوئيس ميشل، پوران و مادرت زندگی می­کردند،

زن و انقلاب، در آن زندگی می­کردند.

«  فريدون گيلانی

اين آخرين کارم را تقديم می‌کنم به رفيق از دست رفته‌ام آذر درخشان که من چون او مبارز آگاهی را هميشه آموزگار خود دانسته‌ام.

نان

تنی نمی خواهم که آرام باشد

شبی نمی خواهم که در خانه هايش

ساقی می بچرخاند و صنم زلف بيفشاند

اين همه سودای بی مقدار

کوچه هايم را به بند کشيده

و پنجره ام را به روی شبنم بسته است

من به شبی دل بسته ام که تنم را

بی قرار به دمدمه های صبح برساند

و خانه ای می خواهم که در آن

سفره اش از ميهمان خجالت نکشد

خرداد 1391

«  صمد شمس

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمين را چه خوب می فهميد- سهراب سپهری

خبر ناگوار درگذشت يکی از صديقترين ياران جنبش کمونيستی و جنبش زنان، آذر درخشان را شنيديم.

صدای رسای زنان و بيانگر آرزوی ديرين زنان در مبارزه برای برابری جنسيتی، خاموش شدنی نيست و می دانم ياران و درس آموختگان وی راهش و اهدافش را ادامه خواهند داد.

از دست دادن آموزگارم، کسی که افق های ديگری را برايم می گشود و هر بار که جايی کم می آوردم بردبارانه تحملم می کرد و آرام آرام راه رفتن را نشانم می داد، را به خودم تسليت می گويم و به جنبش کمونيستی، حزب کمونيست ايران (م- ل- م)، سازمان زنان هشت مارس (ايران - افغانستان)، ياران و همرزمانش و به خانواده علی ملایری تسليت می گويم.

هنگامی که سال زنان صفر بود

از ميان صفرها قامتی رشد کرد

نهالی ريشه زد

تا روزی درختی باشد لبالب از مهربانی

يکسانی ارزش های انسانی

پر  از آرامش و آزادی و آبادی

چرخ گشت و گشت تا

در ميان کوره ره تاريک ظلمانی

آذری درخشان شعله زد

صدای زنان گشت و با گامی بلند

ستاره ها را يک يک خورشيد ارمغان کرد

بسوی جهانی ديگر ساختن را

توشه راهش و راه مان کرد

امسال ديگر سال صفر نيست

هر چند تا بانگ کامل رهايی

سال ها باقی است

ميدانم و ايمان می‌آورم

که روزی ياران نوباوه امروز ما

هنگام ديدن شبنم

در باغ نياز انسانی

از آن نهال سخن خواهند داشت

آن سال تقويم انسانی يکسان خواهد بود

و آذرها با درخشش لبخند

افق های ديگری را  رقم خواهند زد.

« شمی صلواتی                                             به ياد رفيق آذر درخشان!

از مرگ با من سخن مگو / نگو که فانوس خونه خاموش است. چون دلم می گیره…

رفیقی به شتاب نوشت:

«در کوچه ما فانوسی دیگر از سوختن باز ایستاد» چه سخت آزارم می‌دهد خبر مرگ عزیزی که می‌رسد از راه دور!

با نگاهی به گذشته دلم به غم‌آلوده شد و پاک ترسیدم که به تنهایی، از کوچه‌های تاریک چگونه گذرم باشد / بر خورد می‌لرزیم

و لکنت زبان گرفتم از این راهی که پیمودمش به دشوار/ ز شوق آن روز که فانوس‌ها بود بسیار و امروز تک به تک خاموشی می‌گیرند در این شب‌های تار!

سینه ام در آتش سرخ سوخت

وجودم از ناله ها جانسوز دل مردم آغشته به غم سوخت

آتش شد پریشان و دلش بر من سوخت

جانم در سفر روزگار از نابرابریها سوخت

هوای آرزوی دلم غروب کرد باز

دلم می خواست همچو کوه بلند و قوی،

و تا زنده ام استوار و محکم میزبان زیبایی ها باشم

دلم می خواست همچو کوه آتشفان شعله ور به هر سو

تا ستمگر و مستبد، جانی را بسوزانم

دلم می خواست همچو دریا در حال طغیان باشم ...

تا زشتی‌ها را جارو کنم

و باغها را آباد

بیشه ها را پر از گل

و جهانی را در هیجان و شادی غرق کنم

دلم می خواست

............می..............

 «سوما کاویانی  

از آن‌ها گذشت و ما ماندیم و سر زمین درخون طپیده‌ای ما

آہ ای آسمان بسوی ما نظاره مکن

که ما بس گل در خاکدان خاک سپرده‌ایم

که ما بس شقایق در این دامن چیده‌ایم

آه ای آسمان بسوی ما نظاره مکن

که ما خاموش و سرد تماشایی ایم دیگر

نه فریادی می‌شنوی زما، نه آهنگی، نه نغمه‌ای آزادی خواهی

سرزمین ما سرزمین خفته‌گان است کنون

که فریادها از برای نان در پستو های دل پنهان می‌شوند

که چشم ها بدیدن تاریکی های جنگل عادی می‌شوند

که گوش ها بجای نغمه رزم  به آواز شوم دد و دیو جنگل خو کرده است

که همه تشنه لب بسوی سراب میدوند

آه ای آسمان بسوی ما نظاره مکن

که ما آواز آزادی خواهی نیاکان را فراموش کردہ ایم

که ما در تالاب دست ساخت ارتجاع دست و پا می‌زنیم

که ما به خون خفته‌گان، آن قراولان آزادی را فراموش کرده ایم

که دیگر نغمه برخیز برخیز بگوش ما نمیرسد

که فرهنگیان ما بفرهنگ خود خواهی و خاموشی خو کرده‌اند

آه ای آسمان بسوی ما دیگر نظاره مکن

آه ای آسمان بسوی ما دیگر نظاره مکن

لیک تو ای آسمان،

برکش آن آوازی که گوش های نا شنوا را بردرد پرده ز هم

برکش آن آوازی که بیدار کند این قوم بخواب رفته را

برکش آن آوازی که برخیزاند بر پا مردگان متحرک را

بس است، آه های مردمان این مرز بوم بس است

بیدار شوید آخر بجنبید بیدار شوید، بیدار شوید

بیدار شوید و بر افرازید پرچم آزادی خواهی را

بیدار شوید و بکشید بر دار دشمن آزادی را

آن خاینین  دست و پا بوسان سرمایه را که دشمن غدار خلق اند

بکشید بر دار، بکشید بردار، بکشید بر دار

این مداری های بقلمون صفت را

این افعی‌های هفت پوست را

این چپن پوشان، این دلقکان عمامه پوش  را

که هزاران هزار شهید، هزاران هزار کشته و هزاران هزار بخون غلطیده

چشم بسوی شما دارند۔

آه‌های مردمان ،آه های خلایق، بیدار شوید بگیرید گلوی ارتجاع را

بگیرید گلوی این ددان وحشی صفت را

که ندارند هیچ آرزوی جز آنکه بالای جسد طفل معصوم این سرزمین

بر پا سازند قصر رذالت را و درآن رقص شوم خدای کنند

تا پا در  آسمان خواهشات شوم خویش بگذارند

بزیر کشید این خدایان کاذب را

بزیر کشید این دست ساخته های امپریالیست را

تا کی فرزند مظلوم غریب گرسنه بمیرد

تاکی علم چنین در گرداب فراموشی مدفون شود

تاکی غریب بگرید

تاکی جاهل بر فرزندت حکم براند

تاکی جهالت بر تو پیروز باشد

برخیز ید دیگر بس است، بس است، بس است

31-05-2012

 

 

   اشعاری از شاعر کلامی انگليسی زبان "ديويد وورد"  كه توسط وی در مراسم گراميداشت

                                           آذر درخشان در پاريس بطرز زیبايی اجرا شد.

 

«  شعر اول  سامسون

دوست داشتی مثل سامسون بودی

دوباره موهات بلند می شد

دوباره بزرگ و قوی می شدی

»  بد « و » خوب « می ایستادی بین ستون ها

هل می دادی ستون ها را

و بعد

همه چیز با سر و صدا می ریخت پائین

پایان کابوس جهان

جهانی که دختر بچه ها را می کشند به جرم این که جنس اشتباهی هستند

جهانی که به جای اسباب بازی اسلحه می دن دست بچه ها

و آن ها را وادار می کنند که برای برقی بجنگند

که از چشمهای شان دزدیده شده،

بریده و چسبانده شده روی دگمه ی الماسی بانکدار وال استریتی

آره، مثل اینکه جای شلاق و کشتی های برده از آفریقا

جاشو داده به گزارش شمارش سهام و میکروچیپ

و کارخانه های مشقت خانه پا پیدا کردن و

یاد گرفتن از مرزها رد بشن

اما هر نظم نوین جهانی همان آواز کهنه است

که توش پولدارا حق دارند و فقرا ضد حق

و رئیس هیئت مدیره و سلطان مواد مخدر

و سوداگر اسلحه و سیاستمداران نور مقدس دیده و مذهبی شده

همه یک آواز دسته جمعی می خوانند

همان چماق را می چرخانند و این ور آنور می کنند

تو توی آتش غسل تعمید می شی

آن ها گناهاشون پاک می شه

در نفت و پول و خون.

هیچوقت مثل حضرت نوحِ قبل از سیل را حس کردی

که دعا کنی یک خدائی پیدا بشه و بگه

بسه دیگه!

و این بیشرفها را از زمین بروبه

هیچوقت احساس کردی هرکولی

که فرستاده شده گردن هزاران حیوان وحشی را بزنه

اما هر وقت یک سر را قطع می کنی

ترق!

دو تا جاش سبز می شه

هیچوقت حس کردی کلی عشق داری که توی تو حبس شده

اما نمی تونی بیرونش بدی

نمی تونی ولش کنی

باید بغضت را بخوری

و سکوت یخ زده ای را حفظ کنی

و گرنه منفجر می شی

دست به کارهای بی کله ی خشونت بار می زنی

انگار داری توی داستان های کارتونی زندگی می کنی می دانی که کره خاکی در چنگال مرگه

دنبال قدرتی می گردی که بتونه اونو تکان بده

دنبال سلاحی هستی که بتونه اونو بشکنه

به عشق عظیمی که در دلت داری نگاه کن

بگذار آتشی بشه که تو را روشن می کنه

آره از خشونت گریزی نیست

اما قدرت عشقه و اسلحه ...

علم ... خطرناکه و

تغییر به وجود می آره و

درهای ممکن ها را باز می کنه

حتا زمین زیرپای ما

محکم نیست، امن نیست

دانشمندا رو تو هیزم سوزوندن

چون از شورش ما می ترسیدن

می دونی چیه؟ حق داشتن بترسن

چون ما می تونیم از شب، روز بسازیم

می تونیم تاریکی را تبدیل به روشنائی کنیم

و قدرتی را که می تواند به ستاره ها دست پیدا کند

و به درون اتم رخنه کند و در زمان سفر کند

و نگاه کن به قفل روی میله های زندان

که ما را حبس می کند

قدرتی است که از این عصر به عصری دیگر منتقل می شود

از کار دست و از کار مغز

ما فکر می کنیم و انجام می دهیم و تصورش را می کنیم و می سازیمش

و درس های هر اشتباهی را می آموزیم

و همه دستاوردهای ما و هر ان چه می دانیم

بر استخوان های قبلی بنا شده

آره ما سنگ ها ، ستاره ها، بیولوژی و جامعه بشری را مطالعه می کنیم

بنابراین وقتی این گردن کلفت های قدرتمند به تاریخ ما پوزخند می زنند

به پیروزی ها و شکست هایمان در آزمایشگاه خیابان

نه فقط ما زنده ها را که مرده ها را هم غارت می کنند

برای هر جنگی که جنگیدند و خونریختند و برایش مردند

از کوچه پس کوچه های پاریس تا هجوم به قصر زمستانی

از مزارع نیشکر هائیتی تا شالیزارهای ویتنام

از میدان صلح آسمانی تا میدان تحریر

از مالکوم تا مارکس، مائومائو های کنیا تا صدر مائو

این ها استخوان های ماست، سکوی پرش ما به فردا

و خفاشان مدرن سعی می کنند مغز استخوان ما را بمکند

و تمام دانش و افق و شجاعتی که با آن همراه است

اما ما برای جهانی می جنگیم که خرید و فروشی نباشد

جائی که واقعی ترین طلا را فقط در قلب انسان بتوان یافت

باید جنگجویانی باشیم با سرهائی که پیرِ عقل اند

و قلب هائی که آتش جوانی از آن زبانه می کشد

ای خواهران و برادرانم

از دروغگوها روی برگردانید!

«  شعر دوم - زندان اتیکا

به من می گن جانی و انداختنم تو زندان

قفل کردن و کلیدشو دور انداختن

ترجیح می دهم آزاد باشم تا اینکه فقط زنده باشم

می دونم مردم من، منو فراموش نخواهند کرد

 ) آواز جمعی(

ده هزار میله تو زندان اتیکا

یک میلیون آجر تو زندان اتیکا

ده هزار میله تو زندان اتیکا

روزی همه شون خراب می شن

نارنجک هاشونو دارن، تفنگاشونو دارن

سربازاشونو دارن، قانونشونو دارن

نگهباناشون، گروگان اند اما اونارو نمی خوان

فکر می کنند می تونن یک میلیون تای دیگرو بخرن

) آواز دسته جمعی تکرار می شوند(

من نگهبان این نگهبان بودم که اینجا منو نگهبانی می کرد

زندگی ام را جهنمی کرد

مردانی که براشون کار می کرد دستورات را می دادند

و هر دوی ما را تو این سلول دفن کردند

وقتی مردیم فکر کردند که پیروز شدند

فکر کردند با تفنگ هاشون می تونند ما را شکست بدن

عشق مردم ما ، ما را قوی خواهد کرد

آواز دسته جمعی(

ده ها هزار میله تو زندان اتیکا

یک میلیون آجر تو زندان آتیکا

ده هزار میله تو زندان اتیکا

روزی به زودی پائین می ریزند

روزی به زودی پائین می ریزند

روزی به زودی پائین می ریزند