از گام های اولیه تا جهش های بعدی درباره ظهور انسان، سرچشمه ستم بر زن و راه رسیدن به رهائی

نویسنده: آردیا اسکای بویک 

مترجم: رها جزایری

آردیا اسکای بریک، فارغ التحصیل رشته بیولوژی تکاملی است که بخاطر پژوهش های علمی اش در زمینه های گوناگون، موفق به اخذ جوایزی شده است. وی کتاب حاضر را در سال 1984 به رشته تحریر در آورد که توسط انتشارات بنر (شیکاکو) بچاپ رسید. آردیا اسکای بریک، مبارزه علیه انقیاد زن را مولفه ای مهم و حیاتی از دورنمای انقلابی ای که پیشاروی جامعه بشری است، می داند و متذکر می شود: امروزه که بشر با خطر امکان انهدام خود کرده و خودساخته روبروست، مناظره ای که در مورد منشاء ظهور انسان در جریان است، نه تنها از اهمیتی حیاتی برخوردار است بلکه به میزان زیادی مبارزه بر سر ماهیت آینده و جهت گیری بشر را نیز رقم می زند. در واقع این جدل و مبارزه شامل این می شود که آیا «نوع بشر» آینده ای خواهد داشت یا خیر. خدمت آردیا اسکای بریک به این مجادله دیرینه، هم به حيث کستردگی و هم به حيث عمقش، یقینا محرک بحث ها و مجادلات در سطحی عالیتر می شود.

پیشگفتار مترجم:

 برای قرن های متمادی منادیان جهل و خرافه و ارتجاع، در مورد منشاء ظهور انسان دروغ های حیرت انگیزی ساختند. از خاخام دین یهود گرفته تا کشیش مسیحی و شیخ اسلامی و واعظان دیگر مذاهب و ادیان در کتب «آسمانی» شان دست نامرئی «خدا» زن را از دنده مرد و بعنوان محصول جانبی مرد خلق کرد؛ برای اینکه تا به امروز، فردوستی زن و ستمگری هولناک بر زن رسميت ببخشند آنرا نهادی کنند. «گناه» نخستین را به گردن زن افکندند بطوری که تا همین امروز نه فقط زن که کل بشریت باید تاوان آنرا بپردازد. ماهیت جعلی این افسانه ها بطوری علمی آشکار شده است، اما طبقات ارتجاعی حاکم (خواه معتقد به تورات باشند خواه انجیل یا قرآن)، که عمیقا در وجود این جعلیات منفعت دارند برای حفظ و تقویت شان تلاش میکنند. آنان، با اتکاء به قدرت سیاسی شان، ایده های خرافی و غیرعلمی را در ذهن بخش های بزرگی از مردم فرو کرده اند بطوری که به بخشی از باور و ذهنیت توده ها تبدیل شده است. زدودن این جعلیات و جایگزینی آن با درکی صحیح و علمی از علت العلل امور، بخشی از مبارزه علیه نظم کهنه کنونی و راهگشائی برای دستیابی به دنیائی نوین است کتاب حاضر بخشی از تلاش علمی در این جهت است. این کتاب با بررسی و پژوهش تاریخی منشاء ظهور انسان و عوامل گوناگون دخیل در این امر و با استناد به حجم بزرگی از مطالعات و واقعیات اثبات شده، ایده های مذهبی و تئوری های نادرستی که  ظاهر فمینیستی دارند را نقد کرده و درکی علمی و صحیح از سرچشمه ستم بر زن و راه رسیدن به رهایی ارائه می دهد. جنبش انقلابی زنان برای پیشروی های بیشتر در جهت رهانی زنان از کلیه اشكال ستم و استثمار، که زدودن ایده های خرافی و نادرست بخشی مهم از آنست، نیاز دارد که درک خود را از علل و سرچشمه های واقعی ستمگری بر زن گسترده تر کرده و آنرا تعمیق بخشد.

 ترجمه این کتاب با همین انگیزه به خوانندگان فارسی زبان تقدیم می شود.

رها جزایری - سپتامبر2000

مقدمه نویسنده:

ما خود را موجودات بشری، هومو ساپین ها، می خوانیم و ساکن زمین هستیم. اما ما از کجا آمده ایم؟ در مراحل اولیه زندگی، چگونه بودیم؟ آیا وحشیان خون آشامی بودیم؟ آیا زنان موجودات بیچاره ای بودند که برای بقای خویش وابسته به «مردان قدرتمند» بودند؟ چگونه می زیستیم؟

انسان نسبت به بقیه موجودات دارای یک مشخصه است. مشخصه ما آن است که همیشه چنین سوالاتی را طرح می کنیم و در جستجوی کشف کلیه حقایق مربوط به کائنات و خودمان (که بخشی از کائنات می باشیم) هستیم؛ بدنبال کشف منشاء آن و آینده ای که پیش رویمان است هستیم. معمولا ، هنگام حاد شدن تضادهای اجتماعی، جدل بر سر این گونه سوال های بنیادین نیز حاد می شود. دلیل این امر بخشا آن است که با از هم گسیخته شدن بافت جامعه، اعتبار کلیه افکار و نهادهای قدیمی زیر سوال می رود؛ و جوابگوئی به این سوالات اهمیت فوق العاده ای برای جامعه پیدا می کند.

امروزه که بشر في الواقع با امکان خطر انهدام خود کرده و خود ساخته روبروست، دو دسته افراد به دو گونه ی متفاوت به مسائل برخورد می کنند. عده ای هستند که عامدانه از سوالات گسترده فرار می کنند، افق خود را تنگ می کنند و عاجزانه می گویند که در هر مقطع زمانی معین، تنها از یک جزء کوچک حرکت می توانند شناخت پیدا کنند؛ این دسته به شکلهای متنوعی به آگنوستیسم و هيچ ندانم، عقب نشینی می کنند. اما دسته دیگر، بی مهابا باورها را به زیر سوال می کشند و با جسارت وارد میدانی می شوند که باورهای کهنه علمی و فلسفی یکی پس از دیگری از تخت سلطنت به زیر کشیده شده و به هوا پرتاب می شوند. اینها سوال می کنند: ماده چگونه حرکت می کند؟ آیا کهکشانی که می شناسیم، مستمرا انبساط خواهد یافت، یا اینکه بالاخره منقبض می شود و با اینکه بطور متناوب منبسط و منقبض خواهد شد؟ آیا پیدایش جهان بر اثر یک انفجار بزرگ (بیگ بنگ ) بود یا در نتیحه چند انفجار بزرگ که فاصله ی میان آنها را دوره های «آرامش» نسبی، پر می کرد؟ آیا این انفجار بزرگ خودش بخشی از یک پروسه بزرگتر نبود؟ آیا پدیده های نوین تنها در نتیجه انباشت تغییرات تدریجی بوجود می آیند، یا اینکه پروسه های مادی با گسل های ناگهانی و جهش ها رقم می خورند؟ آیا تغییر همواره از پائین به بالا و از ساده به پیچیده است که به طرف «عالی» پیش می رود یا اینکه همه پروسه های مادی با افت و خیز رقم می خورند و در برابر همه ی پروسه های مادی، خط سیرهای بیشماری است که برخی از آنها به بن پست می رسند و برخی دیگر زاینده نو و تازگی هستند؟

بر سر چنین سوالاتی اکنون مناظره ای در جریان است. این مناظره صرفا نمایانگر اهداف روشنفکرانه نیست؛ بلکه حائز اهمیت بسیار است. زمانی که معرفت نوین قیام می کند و معرفت کهن را به مصاف می طلبد، باور مسلط به سادگی میدان را خالی نمی کند. این سماجت تنها نمایانگر سماجت جهل یا درک محدود نیست بلکه نمایانگر مناسبات طبقاتی معینی است که تئوری های کهن را تقویت می کند. این، نمایانگر منافع طبقاتی معینی است که با وجود آشکار شدن ماهیت جعلی باورهای کهن، فرمان می دهد که کهنه حفظ شود و تا زمانی که به مثابه یک وسیله مفید ایدئولوژیک و سیاسی به حفظ نظم موجود خدمت می کند، تقویت شود.

تاثیر این منافع طبقاتی بر روی مسائل مورد مناظره ی علمی، آشکارتر از هر جا در مبحث مربوط به منشاء انسان، تکامل آن و رفتارهای اجتماعی انسان به چشم می خورد. مقاله حاضر را به قصد بررسی نقادانه و ارزشیابی برخی از «الگوهای جدید» که اخیرا در باره منشا، پیدایش انسان، ارائه شده است، شروع کردم. بنظر می آید تلاش های جدی برای به مصاف طلبیدن برخی از داستان های جعلی در مورد پیدایش انسان، که به لحاظ علمی بی پایه اند ولی عمیقا در آگاهی عامه نفوذ کرده اند، در حال صورت گرفتن است. این داستان های جعلی که تحت لوای «ذات بشر» ارائه می شوند، مبلغ نظریه بیودترمینیستی (تعیین کننده بودن بیولوژی) هستند. در اواخر دهه ۱۹6۰ و دهه ۱۹۷۰ میلادی تلاطمات اجتماعی سراسر جهان را فرا گرفت و نظم موجود را در عرصه های گوناگون مناسبات اجتماعی بطور جدی به زیر سوال کشید. تصادفی نبود که در این چارچوب حرکتی نیز برای به زیر سوال کشیدن داستان های بی پایه ی پیدایش انسان، براه افتاد. داستان های سنتی در مورد پیدایش بشر که بطور فراگیر تبلیغ می شوند، همگی بشدت مردسالارانه و آندروسنتريست (مرد محور) هستند. بنابراین برای فمینیست ها و کسانی که مبارزه با ستم بر زن در جامعه مدرن دغدغه شان می باشد، مساله بازبینی پیدایش انسان و تکامل اولیه وی، دارای اهمیت ویژه ای بوده است.

از اینرو، بخش قابل توجهی از کتاب حاضر به بررسی و ارزشیابی نقادانه دو اثر اختصاص خواهد یافت. هدف این دو اثر، رد داستانهای کهنه در مورد پیدایش انسان است. اولی به نام «فرودست شدن زن» نوشته الين مورگان و دومی به نام «در باره انسان شدن» نوشته ، نانسی میک پیس تنر یکی از این آثار به دلیل آنکه نمونه ای منفی است آموزنده است. این اثر نشان میدهد که چگونه وقتی انسان سعی می کند فرضيات و الگوهای تئوریک غلط را با متدولوژی غلط پاسخ دهد، با دست خودش تله های خطرناکی را برای خودش درست می کند. در این مورد ، اشتباهات متدولوژیک مشخص به سطح کاریکاتور رسیده اند. اما واقعیت آن است که عین همین اشتباهات متدولوژیک در اشکال زیرکانه تری در اغلب ادبیات بیولوژی تکاملی، که به لحاظ علمی جدی محسوب می شوند، غلبه دارد. متدولوژی های غالب بر ادبیات بیولوژی تکاملی نه تنها به «سطحی گرانی علمی» دامن می زنند بلکه در مواردی به تقویت نظریات ایدئولوژیک و سیاسی ارتجاعی خدمت می کنند. امیدوارم که نوشته حاضر به مناظره نظری که بر سر برخی از این مسائل در جریان است،خدمت کند.

اثر دیگری که مورد بررسی نقادانه من قرار گرفته، اثری است که به رد نظریه های رایج نسبت به مبداء پیدایش بشر می پردازد. این اثر یکی از بهترین نمونه هائی است که تا کنون در مورد بررسی مبداء پیدایش انسان به مثابه یکی از جانوران زمین، ارائه شده است. این اثر، تازه و تحریک آمیز بوده و به نوبه خود خدمت مهمی به تعمیق درک ما از پروسه پیدایش انسان می کند. این کتاب، مقداری زیاد غذای فکر فراهم می کند برای هر کس که می خواهد بفهمد آیا میان مبداء ما به مثابه یکی از انواع جانوران کره زمین، و مشکلات گوناگونی که در مناسبات اجتماعی و سازمان اجتماعی مدرن انسان بروز می کند، رابطه ای وجود دارد و اگر وجود دارد، چیست؟ این کتاب، بررسی خود را به مرحله ی اولیه ی جدا شدن انسان از میمون محدود کرده است. با این وصف، تحلیل ها و نتیجه گیری هایش، سنگ بنای ارزشمندی است برای کشف مبداء انقیاد زن و پایه های استمرار آن و سلطه مرد بر زن در انواع و اقسام جوامع مدرن بشری.

نوشته ای که پیش روی شماست، خود در زمره ی این تلاش هاست. روشن است که با ارزیابی آمار و تحلیل هائی که الگوی «تنر» بر آن بنا شده، می توانیم جلوتر رفته و درکمان را از آنچه پایه های اولیه نابرابری اجتماعی میان زن و مرد بوده، کاملتر کنیم. در بخش دوم این کتاب، عرصه ی مذکور را مورد اكتشاف قرار می دهم و از بدنه ی وسیع آمار آنتروپولوژیک (انسان شناسی در مورد جوامع گله دار، و همچنین از مدل های تجربی که در مورد اولیه ترین مبداء انسان موجود است، استفاده خواهم کرد. به مثابه بخشی از اینکار، تلاش خواهم کرد بازبینی اولیه ای از اثر معروف انگلس به نام «منشا، خانواده مالکیت خصوصی و دولت» ارائه دهم. اثری که پیشاهنگ بوده و خدمت عظیمی به درک انسان از علل انقیاد زن کرده است.

در اواسط تا اواخر قرن نوزدهم، با ظهور متد مارکسیستی به نام ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی، در علم اجتماع جهش تاریخی ی عظیمی صورت گرفت. این متد (بر خلاف تفاسیر مذهبی و ایده آلیستی) به کالبد شکافی پایه های مادی انواع نظام های اجتماعی که در مقاطع مختلف تاریخ به منصه ظهور رسیده اند، کمک کرد؛ و برای اولین بار یک چارچوبه تئوریکی ارائه داد که از طریق آن بررسی ساختارهای اجتماعی در پویائی و تکامل شان، و نه به مثابه برش های منجمد از زمان، امکان پذیر شد. از زمان مارکس تاکنون، این علم که علمی تکامل یابنده است، خدمات عظیمی به کسب شناخت از نظام های اجتماعی گوناگون که ساختارهای طبقاتی (منحيله و عمدتا برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری ونظام های سوسیالیستی) مشخصه آن است، کرده است. علم مارکسیسم، کماکان چشم انداز برانگیزاننده ای در رابطه با طرق سازماندهی اجتماعی بشر، منجمله چشم انداز محو کامل تمایزات طبقاتی در مقیاس جهانی، ارائه می دهد.

دوره ی ماقبل ظهور طبقات، ناشناخته تر باقی مانده است. مارکس تآکید کد که ظهور طبقات یک مقوله جدید در تاریخ تکامل جامعه بشری است. جامعه طبقاتی در مقطع معینی از تاریخ و در ارتباط با تکاملات مادی کاملا روشن، به ظهور رسیده است. البته نظام های اجتماعی بی طبقه تا این قرن نیز تداوم یافته اند اما نه به مثابه قاعده بلکه به مثابه استثنائات نادر. بهمین دلیل برای ما تصور دوره ای که کاملا مساله بالعکس بوده است، دشوار است. ولی ما می دانیم که میلیونها سال طول کشید تا اینکه اجداد ما از میمون منشعب شدند؛ و موجودیت ما به مثابه انسان حداقل به صد هزار سال پیش باز میگردد. در طول این زمان، نوع بشر در سراسر کره زمین پخش شد و طرق گوناگون معیشت و بازتاب فرهنگی آن را به ظهور رساند. ولی قدمت ظهور طبقات تنها به چند هزار سال می رسد.

انگلس در همکاری نزدیک با مارکس، شروع به پژوهش در عوامل مادی ای که قابله ی گذار از جوامع ماقبل طبقات به نظامهای طبقاتی بوده اند کرد. او تا آنجا که توانست از آمار آنتروپولوژیک اولیه، منجمله از آن دسته آماری که در تقابل با نظريات متحجر اولیه بود ، استفاده نمود تا نتیجه گیری های خود را بکند. در انجام این کار، همانطور که بعدا خواهیم دید، انگلس توانست دید روشنی از برخی جوانب سازمان اجتماعی بشر در طول تاریخ بدست آورد. منجمله در مورد پایه های مادی انقیاد زنان در طول تاریخ. هنوز هم از دیدگاه های ارزشمند انگلس می توان بسیار آموخت. از سوی دیگر، در زمان انگلس علوم آنتروپولوژی، پالئونتولوژی (دیرین شناسی)، و بیولوژی تکاملی، دوره ی نوزادی خود را طی میکردند و از آن زمان تاکنون مواد خام زیادی انباشت شده است که می توان و باید مجددا مورد مطالعه و تحلیل قرار داد. مضافا، آن متد علمی بنیادین که مارکس و انگلس به ما داده اند خود مراحل تکاملی بیشتری را طی کرده است و مرتبا تکامل می یابد. آنهائی که خدمات اولیه را نفی می کنند و به هیچ می انگارند عالمان عقب مانده ای هستند که خود را از غنای شناخت تاریخی و متدولوژیک محروم می کنند. اما آنهایی که به معرفت گذشته قانع هستند و هرگز به دنبال آن نیستند که آن معرفت را به جلو سوق دهند، دارای فکر منجمدی بوده و هیچ درکی از متد مارکسیستی ندارند.

 عوامل اولیه ای که در بوجود آمدن اشکال اولیه ی نابرابری های اجتماعی میان زن و مرد دخیل بودند، کدامند؟ آیا چنین عواملی قبل از ظهور جامعه طبقاتی وجود داشتند یا اینکه در جامعه ماقبل طبقاتی هماهنگی «عالی» میان زن و مرد موجود بود؟ آیا جواب به این سوال می تواند درک ما را از عواملی که تداوم ستم و انقیاد زن را در جهان امروز تضمین می کنند، عمیقتر کند؟ و نشان دهنده ی چه چیزهائی در این باره می تواند باشد؟ اگر این مقاله بتواند با گشودن برخی از این مسائل وارانه استدلال، موجب تقویت روند مناظره و پژوهش در مورد این سوالات حیاتی شود، می توانم آنرا مقاله ای موفق ارزیابی کنم.

بخش اول:

در طی قرون متمادی، انسان ها افسانه های ایده آلیستی حیرت انگیزی درباره منشا، بشر ساخته اند. تقریبا هسته ی مرکزی همه این افسانه ها یک چیز است: مرد ( و پس از آن زن به مثابه محصول جانبی مرد ) توسط یک دست نامرئی، یک موجود با قدرت عالیتر، خدا با خدایانی، آفریده شده است. البته این تئوری ها هرگز مبتنی بر شواهد مادی نبوده اند و در اصول غیر قابل امتحان کردن هستند و طوری طراحی شده اند که قابل آزمایش کردن نباشند. با این وصف، این افسانه ها به ارضاء سوالات آزار دهنده بشر کمک کرده و ارزش خاصی برای طبقات حاکمه داشته اند. طبقات حاکمه یکی پس از دیگری، از این افسانه ها برای موجه جلوه دادن نظام های دلخواهشان استفاده کرده و نظام های خود را «نظم طبیعی امور» و «منطبق بر طرح الهی» خوانده و مردم را از به زیر سوال کشیدن آن بازداشته اند. در تاریخ بشر، افسانه های مذهبی بطور عام، و افسانه های آفرینش بطور خاص، هرگز موفق به ممانعت از طغيان ستمدیدگان و سرنگونی نظام های اجتماعی عتیقه نشده اند، اما همیشه بطور موثری نقش ترمز و سد کننده را در چنین پروسه هائی بازی کرده اند و تجربه نشان داده است که قابلیت زیادی در بازگشت به صحنه دارند.

تا زمانی که زیربنای مادی ستمگری کاملا از چهره جهان محو نشود ، افسانه های مذهبی در مورد پیدایش انسان، کاملا از بین نخواهد رفت. اما شکی نیست که در قرن نوزدهم مجموعه ی این باورها در کلیت خود، ضربه سختی خوردند. تحلیل ماتریالیستی از پدیده ها و پروسه ها شکوفا شد و این همراه بود با صعود بورژوازی به قدرت و رشد تضاد میان بورژوازی و پرولتاریای تحت استثمار وی. در چنین شرایطی تئوری داروین، یعنی تئوری تکامل از طریق انتخاب طبیعی، به میدان آمد. این تئوری برای اولین بار یک درک پایه ای از بنیادی ترین و مهمترین مکانیسم های پیدایش و تکامل انواع عظیمی از موجودات گیاهی و حیوانی کره زمین (منجمله «هومو سپین ها») را ارائه داد.

نظریه ای که معتقد نیست ما «با تصور خدا» آفریده شده ایم بلکه جانوری بوده ایم که از میمون تکامل یافته ایم، مسلما به مجادله و مقاومت پا داد. اما راه فراری در مقابل این واقعیت وجود نداشت که مکانیسمی برای یک تغییر تکاملی ارائه شده بود که می توانست مورد آزمایش قرار بگیرد و صحت و سقم آن تائید شود ، که در واقع از آن زمان تا بحال آزموده شده و اعتبار خود را کسب کرده است. امروزه، روند انتخاب طبیعی واقعیتی غیرقابل انکار است، و فقط حدود صد سال بعد از داروین درک ما از چگونگی ظهور انسان، تکامل و تغییر در ارگانیسم حیات به مرحله ی کیفیتا عالیتری رسیده است و در بر روی تشریح علمی از منشاء ما گشوده شده است.

اما در عصر پسا . داروین (مابعد داروین) افسانه های دیگری درباره مبداء و تکامل انسان تولید شد: دسته های گوناگونی از سوسیال . داروینیستها (کسانی که تلاش میکنند نظریه داروین را برای تحلیلهای اجتماعی بکار برند) سر از تخم در آوردند و تئوری های داروین را بشدت عامیانه و تحریف کردند و سپس از آنها برای اثبات اینکه مناسبات اجتماعی ستمگرانه در جامعه بشری غیر قابل اجتناب است، استفاده (در واقع سوء استفاده) کردند. آنان از خودشان متشکرند که میراث میمون را جایگزین دست نامرئی خدا ، کرده اند. این «داروینیست های اجتماعی»، وجود رقابت اقتصادی بیرحمانه، کشور گشائی، و تحت ستم و انقیاد بودن خلق های جهان، همه و همه را، تجلی اجتماعی ، فرهنگی و نتیجه غیر قابل اجتناب «انتخاب طبیعی و بقای مناسب ترین»، جا میزنند و برای آنها جواز مشروعیت صادر می کنند. این شکل از داروینیسم اجتماعی به عنوان یک کلاهبرداری شبه علمی که هیچ پایه ای در تکامل بیولوژیک ندارد ، به ثبت رسید. اما بعدا این شکل خام از داروینیسم اجتماعی با اشکال ظریف تری جایگزین شد. افسانه های بیودترمینیستی (تعیین کننده بودن بیولوژی) تازه تری در مورد منشاء انسان به صحنه آمد. این افسانه های جدید «مشکلات کنونی» در مناسبات اجتماعی بشر (مانند نابرابری جنسی، ستم ملی، جنگ و غیره) را نتیجه ی تکامل اولیه انسان می دانند. نتیجه گیری اساسی این تئوری ها همواره اینطور است: از آنجا که بدبختانه ما اینطور شکل گرفته ایم، و نوعی «جبر بیولوژیک» در ما جاسازی شده است، هیچ فایده ای ندارد که تلاش کنیم  این چیزها («مشکلات») را عوض کنیم. در دهه های اخیر، چنین دیدگاهی توسط نویسندگانی همچون کونراد لورنز، که یکی از پیشاهنگان اتولوژی (بررسی رفتار حیوانات) است، و آنتروپولوژیست عوام گرا (وولگار) مانند لیونل تیگر، دزموند موریس و رابرت آردری، دامن زده شده و برای همه گیر کردن آن تلاش کرده اند.

از اواسط دهه ۱۹۷۰ میلادی مکتب بیودترمینیستی یکبار دیگر تازه شد و با تکامل و تبليغ بیولوژی اجتماعی انرژی گرفت. زمانی که بیولوژی اجتماعی به عرصه جامعه بشری تعمیم داده می شود، رفتارهای اجتماعی را بر حسب نتایج انتخاب طبیعی توضیح می دهد؛ به این ترتیب که انتخاب طبیعی این یا آن رفتار را انتخاب کرده و دیگری را پس زده است. در طول کتاب حاضر خواهیم دید که پاشنه آشیل این مکتب فکری ارتجاعی آن است که همواره با این فرض حرکت می کند که رفتارهای اجتماعی پیچیده ی انسان، وابسته به برنامه های ژنتیکی معینی است. اما واقعیت آنست که هیچگونه شواهدی دال بر این ادعا موجود نیست و به لحاظ بیولوژیکی فراهم نمودن چنین شواهدی بسیار غير محتمل است. این تئوری به مثابه تشریح عام رفتار اجتماعی انسان و به مثابه پایه ای برای تئوری های «ذات بشر»، یک تئوری سر تا پا غلط است. (1)

براستی انسان چگونه تکامل یافت؟ الگوهای همه گیر چند دهه ی گذشته این گونه است: اجداد ما میمون هائی بودند که ابتدا در جنگل هائی که امروز آفریقای شرقی است، ساکن بودند. در میان درختان می زیستند و عمدتا گیاهخوار بودند. خوب تا اینجایش بد نیست. داستان به این گونه ادامه می یابد که برخی از این میمون ها از میان درختان بیرون آمدند و وارد دشت شدند و دیدند که دشتها پر از شکار است. سپس، «زیر فشار زیاد برای بالا بردن توان شکار خود ، راست قامت تر و دونده تر شدند.» (دزموند موریس، نقل شده در مورگان ۱۹۷۱ ص 6) در فرآیند تبدیل شدن به «شکارچی قدرتمند»، پشم مرد ریخت چون این پشم هنگام دویدن او را گرم می کرد. او بلافاصله اسلحه ای اختراع کرد. رابرت آردری میگوید: «در اولین ساعات تکاملی ظهور انسان، ما به اندازه ی کافی مهارت استفاده از اسلحه را پیدا کردیم بطوری که دیگر نیازی به خنجر اجداد پستاندار مان (منظور دندان هاست) نداشتیم.» بنابراین، طبق این نظریه، اسلحه عامل کلیدی در جدا کردن مرد از حیوان بود.

و «مرد» در اینجا منظور جنس مذکر این نوع است. این نظریه معتقد است که جنس مذکر نقش عمده را در منشعب شدن از میمون بازی کرد. این «شکارچیان قدرتمند» در دشت ها از اینور به آنور می دویدند و با سلاح های مدرنشان برای زنان و بچه ها غذا و امنیت فراهم می کردند و از قرار زنان و بچه ها هم در پشت صحنه دست به سینه نشسته بودند. در این نمایشنامه، مرد برای اینکه فعالیت های مربوط به شکار

خود را بهتر هماهنگ کند، قوه بیان را رشد داد و در همین راستا و به همان قصد، هنر و مراسم مذهبی و غیره را بوجود آورد. او، گروه های اجتماعی بزرگتری را بوجود آورد و برای اینکه مطمئن باشد وقتی از شکار به خانه می آید، «ضعیفه» آنجا و منتظر وی است، یکتا همسری را اختراع کرد. و همزمان که تارزان دنبال شکار گذاشته بود، خانم جین برای اینکه تارزان باز گردد و در محیط خصمانه برای او امنیت فراهم کند، مشغول بزرگ کردن باسن، و سینه و لبهایش بود و خود را آماده ارائه خدمات جنسی می کرد. همزمان، تارزان با مردان دیگر اتحادیه های همبستگی ایجاد کرد تا بهتر بتوانند شکار کنند و وحوش را پس بزنند؛ تارزان این جمع مردانه را با چسب روحیه ی تهاجمی و کشور گشائی علیه بیرونی ها، تحکیم کرد. و داستان در همین راستا ادامه می یابد.

شاید فکر کنید که با نقل فوق، الگوهای کلاسیک در باره سیر پیدایش انسان را بیش از اندازه کاریکاتوری جلوه داده ام. اما اگر کسی چنین فکر می کند بهتر است به برخی از ادبیات فراگیر در این زمینه مانند «میمون برهنه» نوشته دزموند موریس رجوع کند. اگرچه این الگوها ممکنست در برخی مجامع علمی موجب نیشخند و تمسخر شود ، اما نفوذ گسترده ای دارند. البته ادبیات به اصطلاح «جدی تر»، این

داستان ها را با جمله بندی های احتیاط آمیزتری بیان کرده اند. اما کماکان مبلغ بسیاری از همان مفروضات بی پایه در مورد عوامل کلیدی در گذار از میمون به انسان هستند. مثلا در همه این آثار بر نقش شکار تاکید میشود، مرد مرکز ماجرا است و به تنهائی راهگشائی می کند، زن و بچه عواملی منفعل هستند و تقریبا موجود نیستند، در کل ماجرا مقدار زیادی خشونت و تهاجم موجود است و غیره. همه ی این داستان ها دارای بار سنگین سیاسی هستند، و برای این ادعا که زنان بطور طبیعی کم عرضه تر از مردان هستند و مردان بطور طبیعی خشن ترند، ماتریال دست چین شده ارائه می دهند. می دهند. آثار مذکور این درک را می آفرینند و القاء می کنند که گویا موقعیت فرودستی زن نسبت به مرد از ابتدای امر با ما بوده است و هرچند موجب تاسف است اما بخشی از بافت طبیعی ما و نظم طبیعی امور را تشکیل می دهد. این آثار همچنین این فکر را القاء می کنند که گویا خشونت و جنگ بخشی از این مجموعه طبیعی است، آن جنبه از ذات حیوانی ماست و علیرغم تلاش برای مهار کردنش، «مام طبیعت» مرتبا برای آن محرک فراهم کرده و به میدان خواهد آورد.

کلیه این الگوهای قدیمی که مسیر پیدایش و تکامل انسان را بازسازی کرده اند، بدلیل آنکه بطور منحصر به فرد بر روی نقش مرد تکیه می کنند، و کاملا بر نقشی که نیمی از این نوع موجود کره خاکی بازی کرد چشم می پوشند، عاجز از ارائه یک شناخت واقعی در مورد جماعتی است که از میمون منشعب شدند و هومینیدها را تشکیل دادند؛ و این در حالی است که گنجینه ای از شواهد فسیل نگاری موجود است. اما تعصب اجتماعی، چشم پژوهشگران را نسبت به شواهدی که زیر دستشان است، کور کرده است.

مورگان در کتاب خود به نام «فرودست شدن زن» بدرستی از آندروسنتريسم (مرد محوری) عجیب غریب این الگوها خشمگین است و هدفش درهم شکستن این الگوهای تارزانی در مورد تکامل اولیه ی انسان است. او به درستی احمقانه بودن این تصور که جماعت گذار از میمون به انسان، از مردان شکارچی قدرتمند و زنان منفعل تشکیل می شد، را نشان می دهد. لازمه ی چنین تقسيم نقشی آن بود که میمون بلافاصله از یک میمون کوچک، چهار دست و پا، درخت زی، گیاهخواری تبدیل شود به هومینیدی که قادر است در دشت زندگی کند، راست قامت است و با سرعت زیاد می دود، نیروی کافی برای سنگ پرانی دارد و با هدف گیری دقیق، حیوانات بزرگ را بطور منظم می کشد و دستگاه هاضمه اش قادر به هضم مقدار زیادی گوشت است. واضح است که چنین الگوئی یک بازسازی احمقانه از سیر تکامل اولیه ی انسان است. برای بازسازی یک الگوی کاملا متفاوت، بر پایه یک سلسله حوادث کاملا متفاوت، شواهد و دلایل کافی موجود است. این الگوی متفاوت را می توان بر پایه عوامل زیر بازسازی کرد: نگاره های فسیلی (که تغییر در ساختمان اسکلتی، نوع غذا، ابزار، بزرگ شدن مغز و غیره را نشان میدهد)؛ بازسازی جو و محیط در دورانی که انشعاب از میمون صورت گرفت؛ مطالعه قیاسی زندگی نزدیکترین پستانداران به انسان؛ و بازبینی آداب و ساختارهای اجتماعی انسان هائی که تا به امروز در حاشیه جهان و بر پایه اقتصادهای خودکفای معیشتی زندگی می کنند.

اما مورگان شواهد موجود را بررسی نمی کند. او صرفا می خواهد مدل قدیمی تارزانی را با یک مدل تخیلی دیگر که به همان اندازه غير محتمل و بی پایه است، جایگزین کند.

البته، در مدل مورگان جنس مونث نقش بهتری دارد و ابداع گر است. او با بررسی دوران «میوسین» شروع می کند. این دوره ای است که دورترین اجداد جنگلی ما، یکباره با یک تغییر آب و هوائی بسیار جدی روبرو شدند. گفته می شود که در این دوران بخش عظیمی از جنگل های بارانی آفریقای شرقی از بین رفت و بشدت کم شد و همزمان دشت های خشک افزایش یافتند. فرضیه مورگان این است که بخشی از جماعت اجداد میمون ما به دشت رانده شدند. بسیاری از آنان مردند ولی برخی که صاحب ظرفیت رفتاری برای انطباق کردن خود به آن محیط و شرایط جدید بودند، به خاطر داشتن این ظرفيت زنده ماندند؛ اینها بازتولید کردند و این ظرفیت نوین انطباق گرا را به نسل های جدید منتقل کردند. به این ترتیب نسل های جدید هرچه بیشتر از میمون منشعب شدند و اولین گروه هومینیدهای گذاری یا «جماعت ماقبل انسان» را تشکیل دادند. مورگان با این فکر که دشت برای این جماعت بیش از اندازه داغ و خطرناک بود فرض می کند که رفتار کلیدی و راهگشا که موجب گسست از میمون شد آن بود که زن ها (که بدلیل داشتن دندانهای نیش کوچک و حمل بچه شکننده تر بودند) از دست وحوش دشت به آبها (دریاچه ها و دریاها) گریختند. دیگران به دنبال آنها روان شدند و با پناه گرفتن در آب که نسبتا از دست وحوش در امان بود و منبع غنی مواد غذائی داشت، بقا یافتند.

از قرار تئوری « مرحله آكوئاتیک» (آب زیستانی) در گذار از میمون به انسان، برای اولین بار توسط آلیستر هاردی در سال ۱۹6۰ پیش گذاشته شد و از آن زمان به بعد کسی دنبالش را نگرفت. اما مورگان با هیجان این تئوری را در دست گرفته است. وی می گوید زنان خیلی زود با استفاده از سنگ برای شکستن صدفها، استفاده از ابزار را اختراع کردند. زنان فرزندان خود را با غذاهای دریایی تامین می کردند، و پس از این کلیت این نوع موجود به زندگی آبی خو گرفت. بگذارید یک چیز را تصریح کنم. مورگان نمی گوید که هومینیدها شروع به بهره برداری از منابع آبی و ساحلی کردند (که محتمل است و بسیاری از فسیل های صخره های آفریقای شرقی که در کناره رودخانه ها و دریاچه ها یافت شده اند، این را نشان میدهند). خیر! مورگان این را نمی گوید. او می گوید این جماعت گذاری شروع به تکامل به شکل یک موجود کاملا آب زیستانی کرد و حتی خصوصیات بدنی مشابه پستانداران آبزی در وی تکامل یافت. او در دنباله ی فرضیات خود اضافه می کند که پس از میلیون ها سال تکامل در این جهت، این جماعت دوباره، وقتی که خشکسالی تمام شد (دوران پلیستوسين) ، زندگی خاک زی را اتخاذ کرد، و در این زمان دیگر کاملا راست قامت شده و تبدیل به موجودی ابزار ساز که دارای قوه بیان اولیه است شده بود و قادر بود در محیط های زیستی گوناگون زندگی کند. و بقیه تاریخ است!

آیا این مسیر تئوریکی غیر ممکن است؟ نه لزوما: موارد شناخته شده ای از پستانداران خاک زی بودند که به دریاها که از قرار همه موجودات روی زمین از آنجا آمده اند، بازگشتند (مثلا، اجداد وال ها، دولفين ها، و گاوهای دریائی همه زمانی خاک زی بودند). برای اینکه دست به یک ارزیابی و نقد جدی از فرضیه مورگان بزنیم لازم است درک درستی از کارکرد انتخاب طبیعی داشته باشیم؛ از اینکه چگونه موجودات جدید از دودمان قدیم بوجود می آیند و پروسه اش چگونه است.

(۱) دو نقد بسیار عالی از انواع نظرگاه های بیودترمینیستی را میتوان در گولد ۱۹۸۱ و شوروور ۱۹۸۰ ملاحظه کرد. هنگام آماده کردن کتاب حاضر برای چاپ، یک کپی از کتاب «در ژن های ما نیست» نوشته آرسی. لونتين و استیون روز و لئون جی کامین را دریافت کردم. این کتاب تئوری بیودترمینیستی در مورد رفتارهای فردی انسان و سازمان اجتماعی بشر را بخونی نقد می کند و فرضیات بی پایه بیودترمینیستی را بطور زنده افشا می کند. این کتاب، متدولوژی غلط تئوری های غالب در عرصه آی کیو (ضریب هوش)، سلامت روان، تفاوت زن و مرد و جامعه شناختی بیولوژیک (استفاده از بیولوژی برای تشریح سازمان اجتماعی بشر) را نقد می کند. اما الهام بخش تر از همه این است که مفاهیم سیاسی ارتجاعی این تئوری ها و زیربنای فلسفی و متدولوژیک آنها را فاش می کند.)

بخش های مختلف این کتاب به مرور در نشریه «هشت مارس» چاپ خواهد شد.

برگرفته از نشریه هشت مارس شماره 2

اکتبر 2000 / مهر 1379