آری این همه مخاطرات حرفه ی ماست رفیقم

آری این همه مخاطرات حرفه ی ماست رفیقم!

زهرا شوکتی

همیشه وقتی سفر میروم اضطراب دارم و پس از بازگشت هم معمولا باید چند روزی را در "کما" بگذرانم تا به اصطلاح خودم را از  نو بازبیابم. این بار اما بهترم. بی گزافه گویی میدانم که این روحیه ی بهتر نتیجه و تاثیر دیدار آذر است. بهترم  چه این بار جایی رفته بودم که گویی نور تازه ای به جهان من تابیدن گرفت. با او بر حسب اتفاق آشنا شدم آذر را میگویم از این زن کمونیست سخن میگویم. او را زنی زیبا و باشکوه یافتم . سرطان پیشرفته ای که ذره ذره جسمش را زیر دندان میخاید وجودش را به تحلیل میبرد. آری زنی که بیماری هولناک دیوانه سر، پاره هایی از تنش را به غارت برده است و هر آن ممکن است که به زندگی اش خاتمه دهد ...به بیان خودش دیگر گلبول سفیدی برایش نمانده است .

سرش را همیشه با دستمال های خوشرنگ و قشنگی میبندد تا موهای ریخته اش که بر اثر شیمی درمانی های بینهایت هولناک و سخت و طاقت فرسا از دست رفته است به چشم دیگران نیاید تا به بیان خودش حالت "گر" بودگی سرش را بپوشاند.

من شش روز آنجا بودم پاریس را میگویم، پیش آذر را میگویم. هر روز صبح  که در اتاق کوچکی  که رفیق دیگری در اختیارم گذارده بود از خواب برمیخاستم  به حمام رفته و سپس  لباس پوشیده و عازم محله کناری میشدم که آپارتمان شیک آذر در آن قرار داشت. پس از ورودم به تنها اتاق آپارتمانش یا به همراه دوستی دیگر و با با خود آذر صبحانه میخوردم و  گاهی ساعتها و ساعتها با آذر و دوستان بسیاری  که مرتبا به دیدارش می آمدند به بحث و گفتگو میپرداختم.

 به آذر لقب اشرافیت کارگری داده بودند به دلیل زیبایی و آرامش نسبی محل سکونتش که در برابر  مسکن های معمولا بسیار ساده و فقیرانه ی رفقای دیگری که دیدم بسیار شکوهمند و مرتب و آراسته  مینمود.

سالهای سال بدون خانه سر کرده بود همیشه عازم جایی بوده است همیشه ماموریتی را می پذیرفته است و سبکبار راهی مقصدی دور یا نزدیک میشده است. ترکیه یا آلمان یا سوئد فرقی نمیکرده است برای کارزار زنان که چند سال پیش با موفقیت در اروپا برگزار شد او هر چه در توان داشت انجام داد و اثر انگشت خود را تا همیشه بر این کارزار و بر مسئله ی زنان به یادگار گذارد.

وقتی با همسر خود به مشکلاتی حل ناشدنی برمیخورد دو فرزند پسرش را به او میسپارد و خود "قدم در راه بی بازگشت" مینهد تا همه ی وجودش را وقف اهدافی کند که بزرگتر از چاردیواری خانوادگی و عرصه ی خصوصی است.  و اما پسرانش حالا بزرگ شده اند. مردانی بزرگسال هستند که همواره با مادر در ارتباط بوده اند مادر را دوست دارند و گاه به گاه پیش او میایند. پسر بزرگترش با او شوخی میکند سر به سرش میگذارد که اگر کمی شیرمال روی نان خشک تان بمالید و به مردم تحویل بدهید شاید کالای تان را بهتر خریدار باشند، شاید بهتر باشد قدری سوسیال دمکرات بشوید همان شگردهای آنها را به کار بزنید. همه اینها را آذر با لبخندی نرم و شیرین بر گوشه دهان برای من تعریف میکند.

پس از بیماری اش که ده سال است با آن دست و پنجه نرم میکند ساکن میشود و از زندگی کوچ نشینی و دوره گردی  و ماموریت های دائمی دست برمیدارد و همه کسانی که دوستش دارند متعهد میشوند تا آرامش خاطر اندکی را  برایش فراهم کنند. اراده ی آهنین او، عشق شدید او به کمونیسم و کینه اش نسبت به سرمایه داری و ستم هایی که بر زنان میرود هسته ی اصلی شخصیت اش را شکل میدهند. این هاست  که او را چنین سرسخت کرده است چنان سرسخت که مرگ را نیز از آستانه ی خانه اش میتاراند .

من از توانایی جسم و جان به تحلیل رفته اش در شگفت میشدم و این شگفتی را بارها ناخودآگاه در مقابل خودش به زبان آوردم . برای بیان نظراتش برای بیان نگرانی هایش برای بیان آرزوهایش لحظه ای را از دست نمیداد. یک بار که نشسته بودیم و او در حال گفتگو با من و جمعی از دوستان دیگر بود به ناگهان سکوت کرد. من سرم را با کنجکاوی به سوی او برگرداندم دیدم در حالی که چشمهایش را از پشت شیشه های عینکش به جایی در دورها دوخته بود آهسته گفت چه میشد اگر تمام مردم دنیا کمونیست بودند وه چه دنیایی میشد چه دنیای زیبایی میداشتیم. من با لبخندی سرشار از ستایش و خیرگی تنها تماشایش میکردم و هیچ بر زبان نمی آوردم . آرزویش مرا نیز به دوردستها برده بود. نگران این بود که مبادا جنببش زنان در کشور اسیر استراتژی های کوتاه مدت و تاکتیک های نابجای فعالین بورژوا لیبرال  بشود و فمینیست های کمونیست نتوانند نقشی بسزا  در این جنبش بزرگ ایفا کنند ...من بتدریج با نگرانی های او آشنا شدم و نگرانی های او را از آن خود کردم . نبردهایی که او دوست داشت در آنها مشارکت جوید نبردهایی که در راهند و او چشم انتظار فرارسیدن شان روزشماری میکند. روزشماری میکند  تا از راه برسند و توفان عصیان دوباره برخیزد و او نیز دوباره با سر در میانه ی توفان بدود تا دوباره زندگی از سر گیرد. پیش او احساس خوبی داشتم پیش او چشم اندازهای بزرگ  را مقابل چشمانم ترسیم شده می دیدم. پیش او یک بار دیگر روزهای خوش از دست رفته ی کودکی و نوجوانی را  پیش چشم می آوردم . پیش او باز میل به رهایی را همچون همان روزگار شیرین کوتاه آزمایش های اجتماعی و فرهنگی مزه میکردم.

دوست داشتم آذر هر چه بیشتر برایم حرف بزند،  از زندگی و آرزوهایش بیشتر بگوید. دوستی بمن گفت که به وقت شیمی درمانی های هولناکش زبانش حتی کبود شده و به سیاهی میگراید ناخن های دست ها و پاهایش نیز گاه سیاه میشوند. همه چیز در تیرگی و سیاهی داروهای کشنده سمی گم میشود و زبانش نیز دیگر در دهان نمیچرخد. روز آخری که میخواستم بیایم شب پیشش به او گفتم میخواهم عکسی از او به یادگار بردارم موافقت کرد اما هرگز فرصت نشد و صبح آن شب او به  نزد پزشک معالجش رفت و وقتی بازگشت من تنها توانستم پشت تلفن دو سه جمله ی بی اهمیت و ناقص به او بگویم زیرا در مقابل حالت او زبانم  بند آمده بود. نمیتوانستم واژه ای بیابم که بتواند احساس و حالت همدردی و ستایش مرا بیان کند.  به او گفتم فعلا پس از این دوره از درمان باید استراحت کند من بعدا با او تماس خواهم گرفت و حالش را خواهم پرسید با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت آررر...در این حالت این زن باز برایم زیباتر مینمود چه  در آن حالت جسمانی باز تلفن مرا پاسخ گفته بود.

من شوریده از حق شناسی کلمه ای برای ابراز احساسم اما نیافتم. یادم هست که تقریبا هر روز به آزمایشات و معاینات مختلف میرفت و هنگامی که به خانه برمیگشت اگر آنجا بودم میپرسیدم خسته شدی؟ با لبخندی شیرین میگفت خیلی ، و من با شگفتی  به او میگفتم چنان لبخند میزنی که باور خستگی را برای من دشوار میکنی و او میگفت خب چکار کنم همین است دیگر. من یک بار به زمزمه برایش گفتم آری این همه مخاطرات حرفه ی ماست رفیقم. او با لبخندی گرم جمله را از پس من تکرار کرد. نزد او نگاه من به بیماری و مرگ تغییر یافت. میتوان بیمار بود اما در خانه ی خود  را به روی دوست داران و رفقای راههای دور و نزدیک  باز گذارد. میتوان بیمار بود و امور شخصی و دوستانه و میهمانان را خود با قدرتی غیر قابل تصور مدیریت کرد و امور را سازمان داد. میتوان این چنین سخت بیمار بود و هنوز مسائل سیاسی روز را با علاقه و شور وصف ناپذیر دنیال کرد. میتوان در آستانه ی مرگ بود و دیگران را هنوز امید بخشید و راه را نشان داد. میتوان سخت بیمار بود و مرگ را از در خانه راند. میتوان رنگ  زندگی را نشان داد. میتوان مرگ و بیماری را هم معنایی دیگر بخشید.

شنیدم که قوی زیبا فریبنده  زاد و فریبا بمیرد!

یاد آذر گرامی باد!

29 مه 2012